بعد از اينكه از غذا
خوردنش فارغ شد گفتم: چه چيز باعث شد گريه كنيد؟ گفت: زمانى كه هارون در طوس بود،
شبى، غلامى را فرستاده مرا فراخواند. وقتى بر او وارد شدم، در مقابلش، شمعى روشن و
شمشيرى سبز كه از غلاف در آمده بود ديدم، و در مقابلش نيز خادمى ايستاده بود، وقتى
در حضورش ايستادم، سربرآورد و بمن خطاب كرد و گفت: تا چه حدّى از أمير المؤمنين
اطاعت مىكنى؟ گفتم: با جان و مال در خدمتم. سر بزير افكند و اجازه داد، من بمنزلم
بازگردم، هنوز مدّت كمى از برگشتنم به منزل نگذشته بود كه همان فرستاده قبلى نزد
من آمد و گفت: أمير تو را فرا خوانده است، با خود گفتم: ديگر كارم تمام است و
مىترسيدم كه مبادا قصد كشتنم را داشته و احتمالا دفعه گذشته، از من خجالت كشيده
است، به حضورش رفتم، گفت: تا چه حدّ از أمير المؤمنين اطاعت مىكنى؟ گفتم: با جان
و مال و زن و فرزند، خنديد و به من اجازه بازگشت داد، همين كه به خانه داخل شدم،
همان فرستاده