خواهش به آن دارد[1]
هرگاه داند كه[2] در آن
سمّيّتى هست. پس خواستهها[3] به ترس
محترق مىشود و اعضا فرمانبردار مىشوند و در دل لاغرى و شكستگى و خوارى و افتادگى
به هم مىرسد و كبر و كينه و حسد مفارقت مىكند، بلكه تمامى همّت آن مصروف به[4] ترس و خطر عاقبت مىشود و[5] از براى كارى ديگر فارغ نمىباشد
و شغلى نمىدارد مگر[6] ملاحظه
احوال خود وحساب نفس و جهاد با آن. و رعايت آنكه نَفَسى[7]
و لحظهاى به باطل نگذرد. و به هرچه به خاطر خطور كند و هر سخنى كه بر زبان جارى
شود نفس را به آن بازخواست كند تا آنكه ظاهر و باطن آن مشغول باشد به چيزى كه از
آن مىترسد و از براى امرى ديگر فارغ نباشد، و اين حالت كسى را مىباشد كه خوف بر
آن غالب باشد.
و اقلّ مراتب خوف كه اثر آن در عملها ظاهر شود آن است كه از محرّمات
اجتناب كند. و بازداشتن نفس را از محرّمات ورع مىنامند. و هرگاه خوف قوىتر گردد
و اجتناب كند از چيزى كه حرمت در آن ممكن باشد آن را تقوا مىنامند. و گاه مىباشد
كه چيزى كه باكى و شبههاى نمىدارد ترك مىكند از براى چيزى كه باكى مىدارد و
اين را صدق در تقوا مىگويند. و]m .a 57[ هرگاه ضَمّ[8]
شود به اين حالت مجرّد بودن از براى خدمت و چنان شود كه بنا نكند چيزى را كه[9] سكنى در آن نمىكند و جمع نكند[10] چيزى را كه نخواهد خورد و رغبت
نكند به دنيايى كه مىداند از آن مفارقت خواهد نمود و نفسى از نفسها را صرف غير
خدا نكند اين حالت را صدق مىگويند. و