سالهاى پيرى از صحبت حكام و محتشمان بگريزد
و شايد با درويشان و عارفان هم نياميزد.
آيا حافظ در اين روزگاران به تصوف گراييده بود؟ به نظر نمىآيد.
شير پير كه در جوانى از هر دام جسته بود البته در پيرى تن به «سلسله»
در درنمىداد. شاعر سالخورده شيراز، كه در جوانى سر به عنوان افتخارآميز شيخ و
فقيه و حافظ فرودنياورده بود، ظاهرا رندتر از آن بود كه تسليم جاذبه نام صوفى و
خانقاه شود و دم از طاعت شيخ و مرشد بزند. كسى كه در تمام عمر با اهل ريا مبارزه
كرده بود اكنون ديگر پيرانهسر نمىتوانست صف رندان را خالى- كند و تسليم شود به
آنچ آستين كوته و دست دراز كرد [13]. در اين روزها تصوف در اين برج اوليا كه شيراز
خوانده مىشد البته رونقى داشت تمام- اما مثل يك دكان. شيوخ خانقاه براى عوام مثل
پيغمبران تلقى مىشدند و خانقاههاشان قبلههاى روحانى بود براى كسانى كه
مىخواستند از آنجا به عرصه شهرت برسند و به قبول عام. همين نكته كافى بود كه رند
پير- حافظ- را نسبت به آنها بدبين سازد و بدگمان. عبث نيست كه مكرر در شعر خويش به
شيخ و صوفى طعنه مىزند و در سخنان گوشهدار خويش خانقاه و صومعه را بباد مسخره
مىگيرد. اين گونه گوشهها در كلام او بسيار هست و گونهگون: صوفى بيا كه خرقه
تزوير بر كشيم ... صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد ... صوفى شراب نوش و مرقع
به خار بخش ... نقد صوفى نه همه صافى بىغش باشد ...
حتى يكجا دام تزوير او را نشان مىدهد و بانگ بر مىدارد كه: صوفى
نهاد دام و سر حقه باز كرد. داستانى هم درباره اين غزلش هست كه اگر درست باشد شاعر
مىبايست در آن به عماد فقيه- يك شاعر صوفى از مشايخ كرمان- تعريض كرده باشد.
مىگويند شاه شجاع نسبت به اين پير كرمانيان ارادت مىورزيد، چرا كه هم كرمان با استفاده
از نفوذ او بهتر مىتوانست اداره شود و هم مادر شاه، كه از تركان كرمان بود، از
بزرگداشت و نيكوييهايى كه پسرش- درباره شيخ وى مىكرد، خرسند مىشد و آرام. همين
علاقه و اعتقاد شاه نسبت به شيخ، حافظ را، كه از دكانداريهاى شيخان و زاهدان رنج
مىبرد، در حق اين شيخ فقيه بدبين كرده بود. اما آن «گربه زاهد» كه حافظ در اين
غزل