حافظ است در سالهاى پايان عمر. از اين روايت
پيداست كه حافظ را، در پايان عمر، راويان اين قصه با اين وضع ديدهاند: بىچيز و
ژندهپوش و «يكقبا» [7].
شايد در سالهاى پيش- كه هنوز شاه شجاع، تورانشاه و بزرگان شهر در حق
وى محبت و عنايت داشتند- مىتوانست طره و دستار مولوى [8] داشته باشد؛ اما در اين
سالهاى محزون و تيره پيرى، فقر نيز به سراغ وى آمده بود. در چنين فقر و درماندگى،
طبيعى بود كه سايه اندوه حتى صحبت اين رند پير را حزن- انگيز كند و يأسآميز. درست
است كه طبع ملول و مردم گريز او تازگى نداشت، اما در اين سالهاى پيرى ظاهرا افزونى
يافته بود. جامى، كه تقريبا يك ربع قرن بعد از او در خراسان بدنيا آمد، از قول
كسانى كه صحبت او را درك كرده بودند نقل مىكند كه شعر حافظ به از صحبت او بوده
است [9]. كسانى كه صحبت حافظ را ملالانگيز يافتهاند، مىبايست پايان عمر وى را
دريافته- باشند- دوره رميدگيها و نوميديهايش را. در صورتى كه دولتشاه- يكتن از معاصران
جامى- مىگويد كه با وجود فضيلت و كمال با جوانان ... اختلاط مىكرد و با همهكس
خوش مىبرآمد [10]. به نظر مىآيد كه اين مردمآميزى و مهرجويى كه دولتشاه از حافظ
نقل مىكند، مربوط باشد به دوره جوانيهاى او- دوره رنديها و شادخواريها. درست است
كه در اين سالها هنوز گهگاه وسوسه عشق را كه در سالهاى جوانى در وجود او از يك
حافظ قرآن يك رند جهانسوز ساخته بود حس مىكرد اما با تمام جاذبهاى كه زندگى در
يك شهر پركرشمه مثل شيراز مىتوانست براى يك شاعر سالخورده عرضه كند، باز
مىانديشيد كه «تا دوره پيرى به چه آيين» برود و آيا «پيرانهسر» به خاطر «ننگ و
نام» هم كه باشد هنرى از خود نشان دهد يا طورى رفتار كند كه بارى «خلعت شيب چو
تشريف شباب آلوده» نشود [11]. در هر حال سالهاى پايان عمر او لا محاله در نوميدى
مىگذشت و مردم گريزى. جامع ديوانش، كه در هر حال دوستى بوده است از معتقدان و
مصاحبان او، در مقدمهاى كه بر ديوان وى نوشته است مىگويد [12] كه هر وقت از او
مىخواستند اقدام به جمع و تدوين اشعار كند، عذر مىآورد، آن هم از غدر اهل عصر
عذر مىآورد و از ناراستى روزگار! اين عذرجويى او حاكى است از حالت تنهايى و انزوا
طلبى او، كه او را وامىداشت در اين