غرق لذت مىشود خجالت مىكشد. فقيه مدرسه هم
كه مال اوقاف را مثل مال يتيمان با اشتهاى تمام مىخورد اگر يك لحظه وجدان خود را
قاضى كند تصديق خواهد- كرد، كه مى حرام ولى به ز مال اوقاف است. آنچه حافظ را در
قبول ارزش عقل و در پيروى از رسم طريقت مخصوصا به شك مىاندازد توجه به اين نكته
است كه تمام اين داعيهداران شهر، تمام اين عقلهاى حقير و سودجوى، وراى مصلحت خويش
چيزى نمىبينند اما چنان با جزم و يقين از حقيقت صحبت- مىكنند كه گويى در همين دم
از عرش فرودآمدهاند و يك لحظه بيش نيست كه با شاهد حقيقت دست در آغوش بودهاند.
كدام رندى هست كه اين همه دعوى را مشاهده كند و تمام اين داعيهداران را با مذهبها
و ملتهاشان عذر ننهد و حرف همهشان را افسانه نخواند و حتى آنچه را حكيم مىجويد،
مثل آنچه صوفى و فقيه از آن دم مىزنند، «معمايى» نبيند كه تحقيقش فسون است و
فسانه. خاطرى چنين شورشگر، بىآرام، و آلوده به شك و حيرت كه بدين گونه از همه چيز
سر مىخورد البته جز عشق پناهگاهى ندارد. جز عشق كه نه چون و چرا در آن راه دارد و
نه شك و حيرت و فقط ارادت واقعى مىخواهد و تسليم محض. از اينجاست كه بن بست عقل
سرانجام رند را به كوچه عشق مىكشاند و آنچه را به قلمرو غيب و ايمان تعلق دارد و
عقل و حكمت حتى با اتكاء بر احتجاجات اهل كلام در برخورد با آن جز شك و حيرت حاصلى
ندارد با تسليم و قبولى كه ناشى از عشق است و در آن نه چون و چراى اهل مدرسه
مىگنجد نه زرق و رياى اهل خانقاه راه دارد براى وى قابل تصور بلكه قابل تصديق
مىكند. بدين گونه، انديشهاى كه از زهد اهل خانقاه و حكمت اهل مدرسه جز ملالت
«حاصل اوقات» نمىيابد سرانجام از كوچه رندان به دير مغان وارد مىشود و آن آرامش
و صفا را كه در مدرسه و خانقاه گم كرده بود در دير مغان مىيابد- و در نسخه عشق.
در اين صورت اگر در سلوك ظاهرى نيز مثل سلوك باطنى، بر خلاف آنچه واعظ و زاهد
تعليم مىكنند به عشق روى آورده باشد جاى تعجب نيست چرا كه نزد او عشق آن معجون
الهى است كه انسان را از بيمارى خودپرستى شفا مىدهد و از سلوك ظاهرى وى مىتواند
پلى بسازد براى سلوك باطنى كه نيل به هدف واقعى انسانيت بىآن ممكن نيست.