دست مىدهد و اين چيزى است كه حافظ از آن
وحشت دارد و نفرت. از همينجاست كه عرفان تكروانه او بىآنكه به سلسلهاى خاص به
نام اهل ملامت منسوب باشد رنگ ملامت دارد و در كوچه رندان خانه مىگيرد. در عزلت و
انزواى اين كوچه رندان نيز آنچه براى وى اهميت دارد عبارت است از تمرين بيخودى، از
خودرهايى. فقط در لحظههاى كمياب اين از خودرهايى است كه او آرامش و صفاى حيات
عارف را تجربه مىكند و اين را آشكارا و به هر بيان كه ممكن هست مىگويد. چون هم
زهد ريايى را مانع از نيل به مقام از خود رهايى مىيابد و هم انديشه بهشت و دوزخ
زاهد را عايقى در طريق يكسو نگريستن و جز به خدا نينديشيدن مىبيند بسا كه در يك لحظه
عصيان و كشمكش روحى به خيامى شورشگر تبديل مىشود و تمام اين بهشت و دوزخ زاهد را
همچون متاع حقيرى كه فقط وسواس تاجرانه يك زاهد سوداگر طبع آن را به حساب مىگيرد
طرد و نفى مىكند و البته چنين خاطرى كه بهشت و دوزخ را به حساب نمىگيرد پيداست
كه سر به صومعه و خانقاه فرودنمىآورد و بدين گونه شورشگرى و بدگمانى نسبت به زهد
ريايى است كه مخصوصا او را از ورود به خانقاه و تسليم به سلسله بازمىدارد و با
آنكه شايد پشمينه صوفى را گهگاه- نه هميشه- همچون نشانه اعتراضى بر شيوه زندگى
خواجگان و اهل مدرسه مىپوشد از ورود به جرگه آنها خوددارى مىكند. وجه عبوس و حال
غرور اينان را كه گويى پيش خود مىپندارند تمام قلمرو خدا فقط به آنها تعلق دارد
به باد ريشخند مىگيرد، اعتماد آنها را بر عمل بىثبات و در خور ترديد و تزلزل
مىيابد و طامات و كراماتشان را بىآنكه انكار كند از چيزى مثل فيض روح القدس ناشى
مىشمرد كه اختصاص به هيچكس ندارد و اگر به ديگران، به راندگان و گنهكاران هم
نازل شود- ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكرد. سوء ظنى هم كه نسبت به شيخ و صوفى
نشان مىدهد تا حدى ناشى از ورطه عميقى است كه بين حرف و عمل آنها هست از آنكه
غالب اين مدعيان كشف و كرامات جز خورندگان اوقاف و جز فريبندگان اعتماد عوام چيزى
نيستند. «صوفى شهر» كه مثل يك حيوان خوش علف لقمه شبهه مىخورد اگر در احوال خود
به ديده تحقيق بنگرد از اين نام صوفى و زاهد كه از شنيدنش