نكته هست كه مىتواند وى را از تصور آن گونه
«وحدت» كه با الحاد سر مويى بيش فاصله ندارد بازدارد و جالب است كه حافظ بر رغم
آشنايى كه با تعليم اهل وحدت دارد اين پندار را «طمع خام» مىخواند و بدين گونه
ورطهاى را كه هميشه بين معشوق و عاشق بين انسان و خدا هست عبورناپذير نشان مىدهد
و آنچه را عشق به وى القا مىكند و فقط نوعى وجدان است در پرتو عقل غير- ممكن
مىيابد و عارى از وجود واقعى. بدين گونه، كشمكش بين عقل و عشق كه وجدان آفرينشگر
وى را عرصه جولان خويش مىيابد او را بين گرايش به- وحدت كه وجدان وجدان است و
بازگشت به اثنينيت كه وجدان وجود است سر گردان مىدارد و زبان رمزش گاه از اثنينيت
كه وجود است با رمز عهد الست تعبير مىكند و گاه از وحدت كه عبارت از وجدان است با
رمز تجلى ياد مىكند.
معهذا زبان رمز شاعر بىآنكه ما را در مورد آنچه از تأثير كشمكش عقل
و عشق در وجدان آفرينشگر او منعكس هست به اشتباه اندازد وضع تلقى حافظ را از
دستگاه شيخ و مريد و سلسله و خانقاه براى ما روشن مىكند. در واقع با اين رمز و
نشانها كه از زبان غزل مىگيرد حافظ نه فقط جهانبينى عرفانى و تجارب قلبى خود را
در قالب عشق و بيخودى و جام و آينه و شاهد و ساقى تعبير مىكند، بلكه موقع خود را
نيز در دنيايى كه تفكر انسانى بين تعليم فقيه و صوفى و فيلسوف و متكلم در كشمكش
است تعيين مىكند.
در حقيقت با آنكه حافظ خود گهگاه خاطرنشان مىكند كه در طريق وصول به
سر منزل عنقا، راه را نه به خود رفته است و «قطع اين مرحله با مرغ سليمان» كرده
است و با آنكه خود وى يادآورى مىكند كه «به راه عشق منه بىدليل راه قدم كه من به
خويش نمودم صد اهتمام و نشد» باز درباره آن مرغ سليمان كه دليل راه وى بوده است
چيزى به ما نمىگويد و از او تعبير به پير مغان، پير خرابات، پير دردىكش و پير
مىفروش مىكند، اما لحن بيانش در نفى و طرد شيخ خانقاه به قدرى قاطع است كه ما را
مطمئن مىكند هر گونه جستجويى كه براى يافتن اين پير دليل در وجود يك شيخ خانقاه
يا يك سلسله طريقت انجام شود بيهوده است. اما پير مغان و پير خرابات را شاعر طورى
تصوير مىكند كه گويى آنچه در وجود او مايه هدايت سالك هست جدايى راه اوست از هر
راه