حافظ اگر يكجا تحت تأثير جاذبه عقل تصور
اتحاد بين خلق و حق، بين عالم صغير و عالم كبير را كه به يك اندازه محكوم به نقص و
شرند- با آفريننده آنها كه كمال و خير نامحدود مطلق است- در خور نفى و رد مىيابد
جاى ديگر از تأثير جاذبه عشقى كه جز يك وجود نمىشناسد به تصورى از نوع وجدان وحدت
بر مىگردد و اين كشمكش بين عقل و عشق كه در عين حال لازمه وجدان آفرينشگر و
هنرآفرين او نيز هست او را از اين كه به يك نظام واحد در سراسر عمر و آثار خويش
پايبند بماند بازمىدارد و به كسى كه در دنياى الست فاصله بين خدايى را كه پيمان
بندگى مىگيرد و انسانى كه پيمان بندگى مىدهد پرنشدنى مىيابد اجازه مىدهد از
تجلى ازلى دم زند و از اينكه در تمام عرصه وجود هر چه هست مراتب گونهگون اين تجلى
است، از جهان تا انسان و از انسان تا خداى او- اتحاد عشق و عاشق و معشوق. اگر وى
جام جم را رمزى از دل عارف مىيابد براى آن است كه دل مثل اين جام افسانهها محل
تجلى و انعكاس حقيقت است و وقتى مىگويد كه «عكس روى» معشوق در آينه دل سبب شد كه
«عارف از پرتو مى در طمع خام افتاد» مخصوصا به نقش اين رمزهاى شاعرانه توجه دارد
چرا كه اين جلوه در عين حال به وى مىآموزد كه بين آنكه تجلى مىكند و آنكه پذيراى
تجلى است از همه جهت اتحاد ممكن نيست، اما وسوسهاى اشتباهآميز نيز هست كه وجدان
و وجود را با هم مخلوط مىكند و او را بطمع مىاندازد. اين وسوسه در خاطر وى اين
انديشه را القا مىكند كه اين عكس نه يك تصوير معشوق بلكه عين صورت اوست و بين او
كه خود جز همان جام نيست با معشوق كه عبارت از حق است اتحاد واقعى هست: بدين گونه
معرفت قلبى كه از تجلى حق براى عارف حاصل مىشود و نوعى وجدان است چنان مايه يقين
وى مىشود كه او را تا سرحد تصور اتحاد با حق مىكشاند. اما حقيقت كه عارف از تأمل
در احوال خويش به آن بر مىخورد اين است كه تمام اين نقشها وجودشان جز اوهام نيست
حقيقت تمام آنها همان صورت معشوق است همان يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد.
شك نيست كه اگر عارف در نوعى بيخودى ادراك و تميز خود را از دست نداده باشد به
آسانى مىتواند توجه كند كه بين جام با مى و با فروغ روى ساقى كه در جام انعكاس
دارد تفاوت هست. تنها همين