ديگر- از هر راه كه نزد اهل خانقاه به مقصد
مىرسد. وقتى شاعر در امر معرفت، به قلب بيش از عقل تكيه مىكند و آن را با اين
زبان رمز جام جم مىخواند ديگر البته جاى شگفتى نخواهد بود كه مشكل خويش را نيز نه
نزد زاهد مسجدنشين مطرح كند و نه نزد شيخ خانقاه، نه از حكمت فيلسوف حل اين معما
را بخواهد نه از كلام اهل نظر. چرا كه مشكل او نه چيزى است كه هيچيك از اين رهروان
بتواند وى را در حل آن كمك كند. راه زاهد مسجدى راه شخصى است و اگر خود او را
خرسند كرده باشد نه از آن گونه است كه بتواند مشكل ديگرى را نيز حل كند. اما در
بين ساير رهروان راه فيلسوف و متكلم هم هر دو بر استدلال و نظر مبتنى است و حافظ
كه طالب معرفتى عارى از شك و خالى از شائبه تردد و ترديد است نمىتواند مثل فيلسوف
در منزلگاه عقل توقف كند و در قلمرو علتها و اسباب. راه اشراق را هم كه صوفى و
عارف از آن دم مىزنند غالبا آلوده به دكانداريهاى اهل مدرسه و اهل خانقاه
مىيابد.
در حقيقت راه صوفى اگر وقتى هم عبارت بوده است از واكنش در مقابل
پايبندى به رسوم و آداب از وقتى صحبت شيخ و خانقاه و مريد و سلسله در ميان آمد
عبارت شده بود از بازگشت به آداب و رسوم- به يك ارتجاع يا انحطاط واقعى [16]. اين
نكته بيقين از اسبابى بود كه حافظ را از تسليم به دستگاه شيخ و خانقاه بازمىداشت.
حتى قبل از وى نيز، سعدى با آنكه كسانى چون شيخ شهاب الدين سهروردى را هم گويا
ملاقات كرده بود حاضر نشد به آداب طريقت اهل خانقاه تسليم بشود. وقتى وى در گلستان
راجع به حقيقت تصوف مىگفت:
«ازين پيش طايفهاى در جهان بودند به صورت پراكنده و به معنى جمع
امروز خلقىاند به ظاهر جمع و به دل پراكنده» [17] در واقع نظر به انتقاد از روابط
نزديك سلسلههاى اهل خانقاه داشت كه گويى اين پيوند شيخى و مريدى آنها را پايبند-
به آداب مترسمان مىكرد- و محكوم به پراكندگى و اختلاف. در اين صورت آنچه نيز حافظ
در نقد صوفى مىگويد كه «اى بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد» تنها حاكى از نوعى
بىاعتقادى نسبت به مدعيان تصوف نيست بلكه انتقادى است جدى از رسم و راه كسانى كه
تصوف زنده و جاندار امثال با يزيد و شبلى و حلاج را به چيزى از مقوله نظامات مسكين
مدرسه و مكتب تبديل-