آنگاه [مسلم] گفت: ما در همه حال [چه خلافت بدست ما باشد و
چه بدست شما] خدا را سپاسگزاريم، و به حكم خدا بين ما و شما دل خوش كردهايم.
[ابن زياد] گفت: مثل
اينكه گمان مىكنى براى شما از آن نصيبى وجود دارد.
[مسلم] گفت: بخدا قسم،
گمان نيست بلكه يقين دارم! [سخن كه به اينجا رسيد ابن زياد] گفت: خدا مرا بكشد اگر
تو را به گونهاى كه أحدى در [تاريخ] اسلام بدان گونه كشته نشده باشد به قتل
نرسانم.
[مسلم] گفت: ديگر لزومى
ندارد شما سخن از بدى كشتن و زشتى مثله كردن و بدى رفتار و ترس غلبهات بگويى چرا
كه در ميان مردم كسى براى اين كارها شايستهتر از شما نيست.
[وقتى مسلم اين جملات را
گفت] پسر سميّه[1] [ابن زياد
برآشفت] و شروع كرد به فحش دادن و ناسزا گفتن به مسلم و حسين عليه السّلام و على
عليه السّلام و [پدر مسلم] عقيل.[2]
شهادت مسلم
(1) سپس [ابن زياد] گفت:
[مسلم را] بالاى قصر ببريد و گردنش را قطع كنيد، و جسدش را به دنبال سرش به پائين
بيندازيد.
[در اين بين مسلم به محمد
بن اشعث] گفت: پسر اشعث، بخدا قسم اگر تو به من امان نمىدادى من تسليم نمىشدم؛
اكنون كه عهد و امانت شكسته شد برخيز [به
[1] سميّه نام مادر زياد پدر عبيد الله بود كه جزو
زنان بدكاره و روسپىگر دوران جاهليت به حساب مىآمد و زياد مولود نامشروعى بود كه
در اثر ارتباط نامشروع سميه با ابو سفيان و چند تن ديگر بدنيا آمده بود از اين رو
به خاطر نامعلوم بودن پدر زياد، وى را به نام مادرش مىخواندند و زياد بن سميّه
مىگفتند و از همين رو به عبيد الله بن زياد هم ابن سميّه پسر سميه مىگفتند،
البته پس از مدتى معاويه زياد را فرزند پدرش ابو سفيان دانسته و او را برادر خويش
خواند و با اين عمل يكى از زشتترين منكرات دينى و عرفى را مرتكب شد.
[2] تاريخ طبرى، 5/ 377، ادامه خبر سعيد بن مدرك و
ارشاد شيخ مفيد، 2/ 62 و 63، با كمى تغيير.