(1) [وقتى سخن مسلم با
عمر بن سعد تمام شد] ابن زياد به [مسلم] گفت، پسر عقيل بگو ببينم، آيا آمدى تا
بين مردمى كه گردهم آمده و وحدت كلمه داشتند جدايى بيفكنى و وحدتكلمهشان را از
بين ببرى و بعضى از آنان را بر بعضى ديگر بشورانى! [مسلم] گفت: نه [به اين منظور]
نيامدهام، بلكه اهالى اين شهر گمان مىكردند، پدرت، بزرگانشان را كشته و خونشان
را ريخته است و در ميانشان چون كسرى و قيصر عمل نموده است، از اين رو [از ما دعوت
كردهاند] و ما نزدشان آمدهايم تا در ميانشان بر اساس عدل فرمان برانيم و [آنان
را] به پيروى از دستورات كتاب [خدا] بخوانيم.
[ابن زياد] گفت: اى
فاسق! تو را با [كتاب خدا] چه كار؟ مگر نه اين است كه آن روزى كه ما به [كتاب خدا]
عمل مىكردهايم تو در مدينه شراب مىخوردى! [مسلم] گفت: من شراب مىخوردم؟! به
خدا قسم، خدا مىداند كه دروغ مىگويى و بدون علم و آگاهى حرف مىزنى، من آن گونه
كه تو گفتى نيستم بلكه كسى كه خون مسلمانان را خورده نفسى را كه خدا كشتنش را حرام
كرده به قتل مىرساند، و مردم را بىآنكه كسى را كشته باشند مىكشد، و خون داراى
حرمت را مىريزد، و از روى غضب و دشمنى و سوء ظن [مسلمانان را] به قتل مىرساند، و
در عين حال [چنان سرگرم] لهو و لعب مىشود كه گويى هيچ عملى را مرتكب نشده است،
براى شرابخوارى شايستهتر و سزاوارتر از من است.
[ابن زياد به مسلم]
گفت: اى فاسق! نفست تو را واداشت تا آرزوى چيزى را [خلافتى را] بكنى كه خدا تو را
شايسته آن نديده و بين تو و آن حايل گرديده است.
[مسلم] گفت: پس چه كسى
شايسته آن است؟ اى پسر زياد؟