[مسلم] فرمود: اگر قصد دارد مرا بكشد ديگر سلامم سود نخواهد
داشت. و اگر تصميم به قتلم ندارد، قسم به جانم [بعدها] سلام من بر او بسيار خواهد
شد.
ابن زياد به [مسلم]
گفت: به جانم قسم تو را مىكشم! ...
[مسلم] فرمود: اين
گونه؟! [ابن زياد] گفت: آرى.
[مسلم] فرمود: پس اجازه
بده وصيتم را به بعضى از بستگانم بگويم![1]
وصيت مسلم به عمر بن
سعد
(1) [جناب مسلم] نگاهى
به همنشينان عبيد الله كرد، عمر بن سعد را در ميانشان ديد، فرمود: اى عمر! بين من
و شما نسبت خويشاوندى است.[2] از تو
درخواستى دارم، مىخواهم برآورده كنى، خواستهام چيز سرّى است، ولى [عمر بن سعد]
با اظهار بىتوجهى به مسلم، به وى اجازه نمىداد خواستههايش را بگويد تا اينكه
عبيد الله به [عمر بن سعد] گفت: به خواسته پسر عمويت بىتوجهى نكن، از اين رو [عمر
بن سعد به اتفاق مسلم] برخاست و در مكانى در تيررس ديد ابن زياد نشستند.
[مسلم به عمر بن سعد]
گفت: من در كوفه دينى دارم، وقتى وارد كوفه شده بودم هفتصد درهم وام گرفتهام، آن
دين را از طرف من ادا كن، [بعد از كشته شدنم] بدن مرا با تقاضا از ابن زياد بگير
و دفن كن، كسى را به سوى حسين عليه السّلام بفرست تا او را [از مسير كوفه]
بازگرداند، زيرا من به او نامه نوشتهام و به وى خبر دادهام كه مردم [كوفه] با
او هستند، از اين رو يقين دارم به كوفه مىآيد.[3]
[1] تاريخ طبرى، 5/ 376، به نقل از ابى مخنف از
سعيد بن مدرك بن عمارة و ارشاد شيخ مفيد، 2/ 61، با كمى تغيير.
[2] بين مسلم و ابن سعد خويشاوندى قرشى بود يعنى
مسلم از طرف بنى هاشم با بنى زهره، عشيره ابن سعد ارتباط داشت.
[3] تاريخ طبرى، 5/ 376 و 377، ادامه خبر سعيد بن
مدرك و ارشاد شيخ مفيد، 2/ 61، با كمى تغيير.