(1) بعد رو به محمد بن
اشعث كرد و فرمود: بنده خدا!، بخدا، گمان مىكنم، تو نمىتوانى برايم أمان بگيرى،
ولى آيا اين قدر خير دارى كه كسى از اطرافيانت را بفرستى تا نزد حسين [برود]، [چرا
كه بگمانم او و اهل بيتش امروز يا فردا به سوى شما مىآيند، و ناراحتىاى كه در من
مشاهده مىكنى بهمين خاطر است] و از زبان من بگويد كه: [مسلم] بن عقيل مرا نزد
شما فرستاده، خودش در دست امويان اسير شده و معلوم نيست تا شب زنده بماند! [و
بگويد مسلم] گفت: با اهل بيتت برگرد، اهل كوفه شما را فريب ندهند، آنها همان
ياران پدرتان هستند كه براى رهايى از آنان آرزوى مرگ و كشتهشدن مىكردند! اهل
كوفه به من و شما دروغ گفتند! و به قول دروغگو اعتمادى نيست! [محمد] بن اشعث گفت:
بخدا اين كار را انجام مىدهم. و به ابن زياد هم مىگويم كه به شما أمان داده
بودم.[1]
مسلم در مقابل درب قصر
(2) محمد بن اشعث،
[مسلم] بن عقيل را به جلوى در قصر برد، [مسلم] در حال تشنگى به سر مىبرد،[2] [عدهاى از]
مردم جلوى قصر نشسته و منتظر بودند تا اجازه داخل شدن به قصر به آنها داده شود. از
جمله آنها عمارة بن عقبة بن أبى معيط و عمرو بن حريث و مسلم بن عمرو و كثير بن
شهاب، بودند.[3] كوزه آب
سردى در كنار در [قصر] نصب شده بود، [مسلم] بن عقيل فرمود: از اين آب به من
بدهيد.
مسلم بن عمرو [باهلى]
گفت: مىبينى چقدر خنك است! نه، بخدا هرگز
[1] تاريخ طبرى، 5/ 374، ادامه خبر قدامة بن سعيد
و ارشاد شيخ مفيد، 2/ 59 و 60.
[2] به خاطر ضربتى كه به دهانش خورده بود و لب و
دهانش مجروح شد و خون زيادى از او رفته بود لذا تشنگى جانكاهى بر او عارض گرديده
بود.
[3] تاريخ طبرى، 5/ 375، به نقل از أبى مخنف از
جعفر بن حذيفه طايى، و ارشاد شيخ مفيد، 2/ 60، با كمى تغيير.