غوغاى شهر] با مردم بيرون رفته بود و مادرش [جلو درب]
ايستاده بود و انتظارش را مىكشيد.
(1) [مسلم] بن عقيل به
او سلام كرد، او [هم] جواب [سلامش] را داد، [مسلم] به او گفت: اى كنيز تو را
بخدا به من آب بده. [طوعة] داخل [خانه] شد [و برايش آب آورد] و سيرابش كرد، بعد
[مسلم] نشست، [طوعة] ظرف را به خانه برد و بيرون آمد [و ديد مسلم هنوز نشسته
است] گفت: اى بنده خدا مگر آب ننوشيدهاى؟
مسلم گفت: چرا
[نوشيدهام].
گفت: پس [برخيز و] به
سراغ خانوادهات برو! مسلم ساكت شد.
[طوعة] دوباره حرفش را
تكرار كرد.
[باز] مسلم ساكت ماند.
[طوعة] به او گفت: در
دستيازى و طمع به من از خدا بترس، سبحان الله، اى بنده خدا! برو سراغ خانوادهات.
خدا به تو عافيت بدهد به صلاح تو نيست كه جلو درب من بنشينى، من اين نشستن را
حلالت نمىكنم [راضى نيستم اينجا بنشينى].
[سخن كه به اينجا رسيد]
مسلم بلند شد و گفت: اى كنيز خدا؛ من در اين شهر منزل و خانوادهاى ندارم آيا دوست
دارى اجر و پاداش و خيرى به تو برسد؟! شايد امروز كه گذشت تو را پاداش بدهم!
[طوعة] گفت: اى بنده خدا تو كيستى؟
مسلم گفت: من مسلم بن
عقيل هستم، اين قوم [مردم كوفه] به من دروغ گفتند و فريبم دادند.
طوعه گفت: تو مسلم
هستى؟! [مسلم] گفت: بلى.
[طوعه] گفت: بيا داخل،
و او را برد داخل يكى از اطاقهاى خانهاش- اطاقى كه