(1) [مأمورين در حالى كه بر گردن و بناگوش او مىزند او را
تلوتلوخوران بردند حبس كردند. [در اين ميان محمد بن اشعث يكى ديگر از فرستادههاى
عبيد الله براى آوردن هانى] گفت: ما به آنچه نظر امير باشد راضى هستيم، چه به
سودمان باشد و چه به زيان ما، شأن امير أدب كردن است.
[سپس] جلوى عبيد الله
بن زياد ايستاد و با او سخن گفت، گفت: شما كه موقعيت و جايگاه هانى بن عروه را در
شهر و در ميان قومش مىدانى، [الآن هم] قومش مىدانند من و رفيقم او را نزد تو
آوردهايم، لذا [براى نجات ما از دست قومش] تو را بخدا قسم مىدهم كه او را به من
ببخشى، من از كينه قبيلهاش نسبت به خودم، نگرانم، آنها نيرومندترين اهالى شهر
هستند و عمده يمنيان [كوفه] را تشكيل مىدهند.
[ابن زياد] به وى وعده
داد كه [هانى] را ببخشد! به عمرو بن حجاج [برادر زن هانى كه به دستور ابن زياد
هانى را به قصر آورده بود] خبر دادند هانى كشته شد، وى با جمع كثيرى از قبيله مذحج
آمد و قصر را محاصره كرد و با صداى بلند گفت: من عمرو بن حجّاج هستم، اينها
جنگجويان و سرشناسان [قبيله] مذحج هستند نه [قصد] عصيانگرى دارند و نه [هواى]
جدا شدن از جماعت [مسلمين]، [ليك] به آنها خبر رسيده كه دوستشان [بزرگشان] كشته
شده است از اين رو نتوانستند تحمل كنند.
به عبيد الله گفته شد
[قبيله] مذحج جلو درب [كاخ] اجتماع كردهاند.
[از اين رو] به شريح
قاضى گفت: برو رئيس شان [هانى] را ببين، بعد برو بيرون و به آنها اعلام كن
[هانى] زنده است و كشته نشده و تو او را ديدهاى.
[شريح] مىگويد: بر
هانى وارد شدم وقتى مرا ديد گفت: يا الله يا للمسلمين! مگر عشيرهام مردهاند؟! پس
اهل دين كجا هستند؟! اهالى شهر كجا هستند؟! جدا شدند و مرا با دشمنشان و فرزند
دشمنشان تنها گذاشتهاند- اين در حالى بود كه خون بر