(1) [در اين حين] ابن زياد [صدايش] را شنيد گفت: او را
نزديك من بياوريد، نزديك آوردند، گفت: بخدا قسم يا [مسلم] را پيش من مىآورى و يا
گردنت را قطع مىكنم! [هانى] گفت: [اگر چنين كنى] شمشيرها گرد خانهات را محاصره
مىكنند- [هانى] گمان مىكرد اقوامش صدايش را مىشنوند.[1] ابن زياد گفت: واى بر تو! با شمشيرها
مرا مىترسانى؟! او را نزديك من بياوريد، نزديك شد. آنگاه با چوبدستى به صورتش زد،
پشت سر هم به بينى و پيشانى و گونههايش مىزد تا اينكه بينىاش شكست و خون روى
لباسش جارى شد و گوشت گونه و پيشانىاش روى محاسنش ريخت و چوبدستى شكست. هانى با
دستش دسته شمشير يكى از نگهبانان را گرفت [تا با شمشير از خود دفاع كند ولى]
نگهبان [دسته شمشير را] از دستش كشيد و نگذاشت [او شمشير را از غلاف بيرون آورد] بعد
عبيد الله گفت: [گويا] بقيه عمرت را حرورى[2]
[جزو خوارج] شدهاى؟
خودت جانت را حلال
كردهاى، [ديگر] قتل تو بر ما حلال شده است. بگيريد او را بيندازيد داخل يكى از
اطاقهاى قصر و دربش را به رويش ببنديد و نگهبانى بر او بگذاريد، [مأمورين هم]
همين كار را كردند، [در اين هنگام] اسماء بن خارجه [يكى از فرستادگان ابن زياد
براى آوردن هانى به كاخ] روبروى [ابن زياد] ايستاد و گفت مثل اينكه ما از حالا
رسولان خائنى شدهايم! به ما دستور داده بودى اين مرد را نزدت حاضر كنيم ولى وقتى
او را پيش تو آوردهايم، صورتش را شكستى و خونش را روى محاسنش روان ساختى و تصميم
گرفتى او را بكشى؟! عبيد الله گفت: [حالا] تو هم اينجا [زبان در آوردى؟] دستور داد
او را ببرند!
[1] چون با چند تن از افراد عشيرهاش به كاخ آمده
بود و آنها پشت درب به انتظارش نشسته بودند.
[2] حروراء مكانى نزديك كوفه بود كه خوارج براى
اول بار در آنجا جمع شده بودند و عليه امير المؤمنين على عليه السّلام قيام كردند
از اين رو ابن زياد با اين كلمه مىخواست به هانى بگويد تو با اين كارت جزو خوارج
شدهاى.