(1) هانى گفت: نه، و الله هرگز او را نزد تو نخواهم آورد، من
مهمانم را پيش تو بياورم تا او را بكشى؟! ابن زياد: نه بخدا او را نزدم مىآورى!
هانى: بخدا او را نمىآورم! وقتى بحث بين آن دو به طول انجاميد مسلم بن عمرو باهلى
بلند شد و گفت:
امير، خدا سلامتت بدارد،
من و [هانى] را تنها بگذار تا با او صحبت كنم.
[مسلم بن عمرو] به هانى
گفت: بلند شو بيا اينجا پيش من تا با تو صحبت كنم، هانى بلند شد و با [مسلم بن
عمرو] در گوشهاى از [مجلس] ابن زياد خلوت كرد، [البته] با [ابن زياد] فاصله
اندكى داشتند به طورى كه وى آن دو را مىديد و وقتى صدايشان بلند مىشد حرفشان را
مىشنيد ولى وقتى صدايشان را كوتاه مىكردند حرفشان را نمىشنيد.
مسلم [بن عمرو باهلى]
به هانى گفت، هانى، شما را بخدا از اينكه خودت را به كشتن بدهى و قوم و عشيرهات
را به بلا گرفتار كنى بپرهيز! بخدا قسم قتل تو را خيلى نزديك مىبينم! اين مرد
[مسلم بن عقيل] پسر عموى اين قوم [بنى اميه] است، نه او را مىكشند و نه ضررى به
او مىرسانند؛ لذا او را به [ابن زياد] تحويل بده! [هيچ] ننگ و عيبى به تو
نمىچسبد؛ چرا كه او را به سلطان تحويل دادهاى! هانى گفت: نه بخدا، اين كار مايه
ننگ و خواريم خواهد شد، من صحيح و سالم باشم، بشنوم و ببينم و قوت و رياست داشته
باشم و ياران زيادى دورم باشند، ولى پناه خواه و مهمانم را تحويل بدهم؟ و الله اگر
تنها بودم و هيچ يارى هم نداشتم تا به پاى مسلم كشته نمىشدم او را به وى [ابن
زياد] تحويل نمىدادم.
[هانى] به نظرش مىرسيد
كه قوم و قبيلهاش بزودى به ياريش برمىخيزند [لذا] وقتى [مسلم باهلى] به او قسم
مىداد، [نمىپذيرفت] و مىگفت: نه بخدا هرگز [مسلم] را تحويل نمىدهم!