(1) هانى گفت: من اين كار را نكردهام، مسلم هم پيش من نيست.
ابن زياد گفت: نه، تو
اين كار را كردهاى! [هانى] گفت: نكردهام! [ابن زياد]: [كردهاى]! در اين هنگام
كه بحثشان به درازا كشيد و هانى نمىپذيرفت و حرف ابن زياد را نفى و انكار مىكرد،
ابن زياد [جاسوسش] معقل را خواست. معقل آمد و جلوى ابن زياد ايستاد، [عبيد الله
به هانى] گفت: آيا اين را مىشناسى؟
[هانى] گفت: بلى! از
اينجا هانى متوجّه شد معقل مأمور مراقب آنها بوده و همو بود كه اخبارشان را به ابن
زياد مىرسانده [لذا موضعش را تغيير داد] و به ابن زياد گفت: از من گوش كن و سخنم
را تصديق كن: قسم به خدا به تو دروغ نمىگويم، قسم به خدايى كه جز او خدايى نيست،
من او [مسلم] را به خانهام دعوت نكرده و از برنامه كارش چيزى نمىدانستهام، تا
اينكه [روزى] ديدم او جلو درب خانهام نشسته، از من خواست تا در منزلم وارد شود و
من از ردّ [تقاضايش] حيا كردم، و حفظ حرمتش بر من لازم شد از اين رو او را به
خانهام آوردم و مهمان خود كرده و پناهش دادم. اين ماجراى مسلم بود كه [خبرش] به
تو رسيده. حال اگر خواستى الآن قول محكمى كه برايت اطمينانبخش باشد بتو مىدهم كه
بدخواه شما نباشم. و اگر مايل باشى [چيزى را به عنوان] وثيقه به دستت مىدهم كه
[دوباره] پيش تو برگردم تا نزد مسلم بروم و به او امر كنم كه از خانهام به هر
جايى از زمين كه خواست بيرون برود، و از حق او و جوارش [پناه دادنش] خارج شوم.
[ابن زياد] گفت: قسم
بخدا هرگز تو از من جدا نخواهى شد تا اينكه [مسلم] را برايم بياورى!