اگر پايدارى قبيله من و زخم نيزهها و چابكدستيهاى دليرانه
آنان در آن سرزمين نبود، «اشتر مذحجى»[1] كه در برابر
هيچ سپاهى شكست نمىخورد، خشمناك و پرتوان، بر سرت مىتاخت.
[گفتگوى على با نرسا]
نصر: عبد اللّه بن كردم
بن مرثد گفت:
وقتى على عليه السلام
بدانجا گام نهاد مردم روستاها روانه شدند و چون همه گرد آمدند به ايشان رخصت داد
كه نزدش آيند. چون انبوهى آنان را بديد (و همهمه ايشان را مانع گفت و شنود دانست)
گفت: من نمىتوانم سخنان تمام شما را با هم بشنوم و از حالتان به نيكى چنان كه
بايد آگاه شوم، پس نمايندگى خود را به كسى كه بيش از ديگران بدو رضايت داريد
واگذاريد و به آن كس كه از همگان بر شما دلسوزتر و خيرخواهتر است اعتماد كنيد.
گفتند: هر چه نرسا پسندد ما همان پسنديم و هر چه او نپسندد ما نيز نپسنديم. پس
نرسا پيش آمد و (على) او را نزد خود بنشاند و به وى فرمود: به من بگو شماره
شهرياران فارس چند تن بود؟ گفت: شماره آنان در اين آخرين حكومت سى و دو پادشاه
بود.[2] گفت:
روش آنان چگونه بود؟
گفت: همواره روش آنان در امور مهم و كلى (كشوردارى) يكسان بود، تا به روزگار
پادشاه ما خسرو پسر هرمز، كه به مال اندوزى و ديگر كارها (ى ناشايست) پرداخت و به
راهى مخالف با پيشينيان ما رفت، و رسومى را كه به سود مردم بود برانداخت و رسومى
را كه به
[1] مالك اشتر از قبيله مذحج كه اصلا يمنى هستند
بوده است.
[2] مسعودى در التنبيه و الاشراف، صص 87- 90، سى
پادشاه گفته كه مراد ساسانيان هستند.