همه خفته بودند و سراى خالى بود، خادمى را
فرمود كه «بفلان وثاق رو و فلان غلام را بيار.» خادم برفت و آن غلام را بياورد.
ملك گفت «اى غلام دانى كه مرا غلامان شايسته فراواناند. از همه ترا برگزيدم و
اعتماد كارى بر تو كردهام. بايد كه نفقاتى از خزانه بستانى و بآذربايگان روى و
بفلان شهر و فلان محلت فرود آيى و بيست روز مقام كنى و بدان مردمان چنان نمايى كه
من بطلب غلامى گريخته آمدهام و پس با هرگونه مردم خاست و نشست كنى و با ايشان
درآميزى و در ميان سخن بمستى و هوشيارى از هركس بپرسى كه «در اين محلت شما زنى پير
بود فلان نام، كجا شد كه از او نشانى نمىدهند و آن پاره زمين كه داشت چه كرد؟»
بشنو تا هركسى چه گويند و نيك ياد گير و مرا از درستى آن حال خبر بازآور. ترا بدين
كار مىفرستم و ليكن ترا در بارگاه فردا پيش خود خوانم و بآواز بلند چنانك همه
مىشنوند بگويم «برو، از خزانه نفقات بستان و از اينجا بآذربايگان رو و بهر شهرى و
ناحيتى كه رسى ببين و بپرس تا حال غلّهها و ميوهها امسال چگونه است. جايى آفت
سماوى رسيده است يا نه و همچنين احوال مراعى و شكارگاهها ببين و بپرس.
چنانكه يابى بزودى بازگرد و مرا معلوم كن تا هيچ كس نداند كه من ترا
بچه كار مىفرستم.» غلام گفت «فرمان بردارم.»
9- نوشيروان ديگر روز چنين كرد و غلام برفت و بدان شهر شد و بيست روز
آنجا مقام كرد و با هركسى كه مىنشست احوال پيرزن مىپرسيد. همه همين گفتند كه اين
زن پيرزنى مستور و اصيلزاده بود]32 b[ و ما او را بشوى و نعمت و فرزندان ديده
بوديم. شوى و فرزندانش همه بمردند و نعمتش بيالود و او مانده بود و پارهاى زمين
داشت، ببرزگرى داده بود تا مىكشت و آنچه از آن زمين بحاصل آمدى چندان بودى كه چون
حصّه پادشاه و قسط برزگرى