در گوش نگرفت و در او ننگريست و او را بچيز
نداشت. گندپير نوميد از پيش او بيرون آمد و نيز او را در سراى خود نگذاشت و هرگاه
كه اين سپاه سالار برنشستى و بتماشا و شكار شدى گندپير بر راه او بنشستى. چون او
فراز رسيدى بانگ برداشتى و بهاى زمين خواستى. هيچ جوابش ندادى و از او درگذشتى و
اگر با خاصگيان و نديمان و حاجبانش بگفتى گفتندى «آرى بگوييم.» و هيچ كس با او
نگفتى. و بر اين حديث دو سال برآمد.
6- گندپير سخت اندر ماند و هيچ انصاف نيافت. طمع از وى ببرّيد و با
خود گفت «آهن سرد مىكوبم. خداى تعالى زبر هر دستى دستى آفريده است.
آخر اين با همه جبّارى چاكر و بنده نوشيروان عادل است. تدبير من آن
است كه رنج بر تن نهم و از اينجا بمداين روم و خويشتن پيش نوشيروان افكنم و حال
خويش معلوم او گردانم. باشد كه انصاف خويش از او بيابم.» پس با هيچ كس از اين معنى
نگفت و ناگاه برخاست و برنج و دشوارى از آذربايگان بمداين شد. و چون درو درگاه
نوشيروان بديد با خويشتن گفت «مرا كى بگذارند كه من در اينجا روم؟ آنكه والى
آذربايگان است و چاكر اين است مرا در سراى او نمىگذاشتند. پس اين كه خداوند جهان
است كى گذارند مرا كه در سراى او روم و او را توانم ديد؟ تدبير آن است كه هم در
اين نزديكى جايگاهى بدست آرم و پوشيده مىدارم. باشد كه در صحرا خويشتن پيش او
افكنم و حال و قصه خويش]22 b[ بر او عرضه كنم.»
7- قضا را آن سپاهسالار كه زمين او ستده بود بدرگاه آمد. ملك
نوشيروان عزم شكار كرد. گندپير خبر يافت كه ملك بفلان شكارگاه بشكار خواهد شد
بفلان روز[1]. گندپير
برخاست، پرسان پرسان بسختى و دشوارى