تن مىزد و با ايشان روزگارى مىگذرانيد تا
بر اين چند سال بگذشت.
5- مگر سپاهسالارى بود نوشيروان عادل را و او والىّ آذربايگان بود.
در همه مملكت او هيچ اميرى و سپهسالارى از او توانگرتر و با نعمتتر
نبود و هيچ كس را آن آلت و عدّت و خيل و تجمّل نبود كه او را. مگر او را آرزو چنان
افتاد در آن شهر كه مىنشست كه بر حوالى آن شهر نشست گاهى و باغى سازد و در آن
بقعت پارهاى زمين بود از آن پيرزنى بدان مقدار كه دخل آن هر سال چندان بودى كه
حصه پادشاه بدادى[1] و برزيگر
نصيب خويش برداشتى و چندان بماندى كه اين پيرزن را سال تا سال هر روز چهار تا نان
رسيدى جوآميز.
نانى بنان خورش دادى و نانى بروغن چراغ و يك نان بچاشت خوردى و ديگرى
بشام و جامه او[2] بترحّم
مردمان كردندى و هرگز از خانه بيرون نيامدى و در نهفت و نياز روزگار مىگذاشتى.
مگر اين سپاهسالار را آن پاره زمين او درخورد بود كه در جمله باغ و سراى گيرد. كس
بگند[3] پير فرستاد
كه «اين پاره زمين بفروش كه مرا درخورد است.» گندپير گفت كه «نفروشم كه مرا
درخوردتر است كه مرا در همه جهان اين قدر زمين است و قوت من است، كس قوت خويش
نفروشد.» گفت «من بها بدهم و يا عوضش زمينى ديگر بدهم كه همچندان دخل باشد.»
گندپير گفت «اين زمين من حلال است، از پدر و مادر ميراث دارم و آبخورش نزديك است
و همسايگان موافقاند و مرا آزرم دارند. آن زمين كه تو مرا دهى اين چند معنى در او
نباشد. اگر خواهى دست از اين زمين]22 a[ بدار.» اين سپاهسالار گوش بسخن پيرزن نكرد و
بظلم زمين او را بگرفت و ديوار باغ گرد او در كشيد. گندپير درماند و كارش بضرورت
رسيد. بدان راضى شد كه بهاش بدهد يا عوض. خويشتن را پيش او افكند و گفت «بها بده
يا عوض.»