ديگر از پدر بميراث دارم و سه ديگر عمّ بر
من خروج كرد و با او مصاف كردم و او را]12 a[ قهر كردم و ديگرباره بشمشير ملك بگرفتم. و چون خداى عزّ و جلّ
جهان بمن ارزانى داشت من بشما ارزانى داشتم و هركسى را ولايتى بدادم و هركه را در
اين دولت حقى بود بىنصيب نگذاشتم و بزرگان كه بزرگى و ولايت از پدرم يافتهاند
ايشان را هم بدان مرتبت و محلّ بداشتم و از منزلت و نان پاره ايشان هيچ كم نكردم و
پيوسته شما را همىگويم كه با رعايا نيكو رويد و بجز مال حق مستانيد. من حرمت شما
نگاه مىدارم و شما نگاه نمىداريد[1] و شما سخن
من در گوش نمىگيريد و از خداى نمىترسيد و از خلق شرم نمىداريد و من از باد
افراه يزدان همى ترسم. نبايد كه شومى بيداد شما بروزگار دولت من برسد. جهان از
مخالف صافى است. كفاف و آسايش داريد. اگر بشكر نعمت ايزدى كه ما را و شما را
ارزانى داشته است مشغول گرديد صوابتر باشد از آنكه بيدادى و ناسپاسى كردن، كه ظلم
ملك را زوال آورد و ناسپاسى نعمت را ببرد. بايد كه پس از اين با خلق خداى عزّ و
جلّ نيكو رويد و رعايا را سبكبار داريد و ضعيفان را ميازاريد و دانا آن را حرمت
داريد و با نيكان بنشينيد و از بدان بپرهيزيد و خويشكاران را ميازاريد. خداى را و
فرشتگان را بر خويشتن گواه گرفتم كه اگر كسى بخلاف اين طريقى سپرد هيچ ابقا نكنم.»
همه گفتند «چنين كنيم و فرمان برداريم.»
4- چون روزى چند برآمد همه بسر كار خويش بازشدند. همان بيدادى و
درازدستى بر دست گرفتند و ملك نوشيروان را بچشم كودكى نگاه مىكردند و هر گردنكشى
چنان مىدانستند كه نوشيروان را او بر تخت پادشاهى نشانده است، اگر خواهد او را
پادشاه دارد]21 b[ و
اگر نخواهد ندارد. نوشيروان