نام کتاب : راز درخت سيب نویسنده : توكلى، يعقوب جلد : 1 صفحه : 179
فرانسوا: مگر افراسياب چه غلطى كرده بود؟
ماريا: وقتى كه افراسياب، بيژن را به چاه انداخت، همان قهرمان اسير
ايرانى، افراسياب در مقام مجازات دخترش منيژه كه به بيژن علاقمند بود، برآمد و به
دژخيم خود گرسيوز فرمان مىدهد:
برهنه كشانش ببر تا به چاه
كه در چاه بين آن كه ديدى به گاه
بهارش تويى، غمگسارش تو باش
در اين تنگ زندان زوارش تو باش
منيژه بيامد به يك چادرا
برهنه دو پاى و گشاده سرا
اما وقتى كه منيژه اين حال نزار خود را نزد رستم به شكوه مىبرد
مىگويد:
منيژه منم دخت افراسياب
برهنه نديده تنم آفتاب
كنون ديده پر خون و دل پر ز درد
از اين در بدان درد و رخسار زرد
پدر گشته بيزار و خويشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز اميد بيژن شدم نا اميد
جهانم سياه و دو ديده سپيد
فرانسوا كمى نرم شده مىگويد: باشه خانم! به نظر ما از اول خيلى از
راهها را با هم اشتباه رفتهايم. حالا نمىدانم چطور بايد با اين اشتباه بسازيم.
ماريا نگاهى به فرانسوا كرد و آهى كشيد و چيزى نگفت.
نام کتاب : راز درخت سيب نویسنده : توكلى، يعقوب جلد : 1 صفحه : 179