يافتم مرتبه «إنّ عذابى لشديد»
خواهرم را چو خسى بهر كنيزى طلبيد
بهر آزار دل زار من خسته جگر
خونبهاى پدرم خواست دهد بدره زر
گفت عبدالملك آن زاده مروان حكم
تا دوم بار ببندند به زنجير ستم
ز مدينه به سوى شام برندش بالم
دو سهروزىكه چنينظلمقضا كرد رقم
رستاز آن قيد و سوى شام بلا رفت امام
خواستعبدالملكش عذر و نمودش اكرام
طىشدش دوره و چون خاتمه كار رسيد
چه ستم ها كه به آن سيد ابرار رسيد
چه شررها به دل احمد مختار رسيد
اثر زهر جفايش به دل زار رسيد
نتوانست نهفتن غمش و نه گفتن
به جز از ديده در اشك پياپى سفتن
بود تا زنده سر زانوى غم بود سرش
آب از ديده غذا بود ز خون جگرش
ناله از داغ برادر بُدو هجر پدرش
بود از صدمه زنجير پيكر اثرش
عاقبت زاده عبدالملك سفله وليد
كردشآسودهو از زهر جفاساخت شهيد
در شب رحلت او گشت عيان بر فقرا
كز كجا آمدشانقوتبه هر شب به سرا
نه ز سجاد كه عمر همه آمد به سرا
همهگشتند چو «يحيى» ز غمش نوحه سرا
آه از اين كين فلك داد ز بى داد فلك
كاشويران شدىاين خانه ز بنياد فلك[1]
[1] - همان، ص 520- 524.