سفرهگستردهچو مىشد بر آن پاك نهاد
ياد مى آمدش از مجلس فرزند زياد
وآنچه او كرد به اولاد پيمبر ز عناد
طنعهها آنچهزد و حكمستمآنچهكه داد
وآنچهاو كرد بهناموسخدا گفت و شنيد
وآنچهاز خوابحفازد بهلب شاه شهيد
در غم هجر پدر زارى و شيون بودش
اثر صدمه زنجير به گردن بودش
تيره از انده و غم ديده روشن بودش
يوسفىجاىچهيعقوب به محزن بودش
خسته از خار مغيلان ستم پايش بود
جاى زنجير جفا بر همه اعضايش بود
به خرابه كه وطن داشته در شام خراب
آفتابش ز بدن برده برون طاقت و تاب
ز التهاب دل بى تاب جگر گشته كباب
خوندل اشكصر گشتهغذا آمده آب
لحظه سايه ديوارى اگر مى طلبيد
تازيانه به بدن مى زديش خصم پليد
گفتبااو يكاز اصحابكهروحى به فداك
خويشرا ترسمتآخركنىاز گريه هلاك
گفتگمشد چو ز يعقوبيكىزاده پاك
تا چهل سال شدش پيرهن طاقت چاك
بسبه دليافتشرر بسكهبسر گشتش شور
گشت از گريه بسيار دو چشمانش كور
من چه سازم كه شدم كشته بر چشم پدر
تشنهلب نزد دو نهر آبكهبودش به نظر
بود اندر جگر اطهر او داغ پسر
شرر تشنگى او را زده آذر به جگر
طلب آب نمود آب ندادند او را
داغ احباب به دل باز نهادند او را
بود تا شام ز كوفه سر پاكش سر نى
من و اهل حرمش ناله كنان در پى وى
شاميان طعن زنان هلهله زن با دف و نى
با غل جامعه آن راه گران كردم طى
كه شدم خوار به بازار يهودان چو غلام
گاه آتش به سرم ريخت عدو از سر بام
تا سه ساعت كه ستادم به بر تخت يزيد
چوبمىزد ز شقاوت به لب شاه شهيد