زن گفت: فرزندم! مسلم بن عقيل، در آن اتاق است و قصّهاش چنين است. جوان، ساكت شد و چيزى نگفت و بسترش را پهن كرد و خوابيد.[1]
4/ 22 ابن زياد در جستجوى مسلم و يارانش
157. الأخبار الطوال: ابن زياد، وقتى ديگر سر و صداها را نشنيد، گمان كرد جمعيت، وارد مسجد شدهاند. گفت: بنگريد و ببينيد در مسجد، كسى را مىيابيد.
مسجد، كنار قصر بود. آنها مسجد را جستجو كردند؛ ولى كسى را نيافتند. آنان
[1] قالَ[ مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ لِعُبَيدِ اللَّهِ بنِ زِيادٍ]: ايذَن لي فِي الوَصِيَّةِ، فَقالَ: أوصِ، فَدَعا عُمَرَ بنَ سَعدٍ، لِلقَرابَةِ بَينَهُ وبَينَ الحُسَينِ عليه السلام، فَقالَ لَهُ: إنَّ الحُسَينَ عليه السلام قَد أقبَلَ في سِيافِهِ وتِراسِهِ، واناسٌ مِن وُلدِهِ وأهلِ بَيتِهِ، فَابعَث إلَيهِ مَن يُحَذِّرُهُ ويُنذِرُهُ فَيَرجِعَ؛ فَقَد رَأَيتُ مِن خِذلانِ أهلِ الكوفَةِ ما قَد رَأَيتُ 177
( الأمالى، شجرى: ج 1 ص 167).