پیامبر اسلام دفاع کنم. مشک آب را به زمین گذاشتم و با شمشیری که به دست آورده بودم، از حملات دشمن میکاستم و گاهی تیراندازی میکردم. در این لحظه، جای زخمی را که در شانه بود، متذکر میشود و میگوید: در آن وقت که مردم پشت به دشمن و فرار میکردند، چشم پیامبر به یک نفر افتاد که در حال فرار بود، فرمود: اکنون که فرار میکنی سپر خود را روی زمین بینداز. او سپر خود را انداخت و من آن را برداشتم و از آن استفاده کردم. ناگاه متوجه شدم که مردی به نام «ابن قمیئه» فریاد میکشد و میگوید: محمد کجا است؟ او پیامبر را شناخت و با شمشیر برهنه به او حملهور شد. من و مصعب او را از حرکت بازداشتیم. او برای عقب زدن من، ضربتی بر شانهام زد؛ بااینکه من چند ضربه به او زدم، ولی ضربه وی در من تاثیر کرد و اثر آن تا یک سال باقی بود. وی دو زره بر تن داشت و بدین دلیل ضربههای من در وی مؤثر نبود. ضربهای که بر شانه من خورد بسیاری کاری بود. پیامبر متوجه شانه من شد که خون از آن فوران میکند. فورا یکی از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وی زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم. در این بین متوجه شدم که یکی از پسرانم زخم برداشته است، بیدرنگ پارچههائی را که برای بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم، درآورده و زخم پسرم را بستم. در آن حال، برای حفظ وجود پیامبر که در آستانه خطر بود، رو به فرزندم کردم و گفتم: فرزندم برخیز و مشغول کارزار باش. [1] رسول اکرم، از شهامت و رشادت این زن فداکار سخت در شگفت بود. وقتی چشمش به ضارب پسر وی افتاد بیدرنگ او را به «نسیبه» معرفی کرد و گفت: ضارب فرزندت همین مرد است. مادر دل سوخته که همچون پروانه گرد وجود پیامبر میگشت، مثل شیر نر به آن مرد حمله برد و شمشیری به ساق او نواخت که او را نقش [1]. قم فضارب القوم.