فرهنگ را نگذاشتند؛ نه اينكه استعداد ندارد شرقى. غلط است اين. شرقْ آفتاب دارد؛ كشورهاى آفتابى است؛ غربْ بىآفتاب است مثل اينجا كه مىبينيد. منتها اينها رؤسايشان صلاحيتْ يك مقدارى داشتند، دنبال مصالح خودشان بودند. البته صلاحيت براى خودشان، و لو براى ما مضر بودند خيلى از آنها. اينها تربيت كردند بچههايشان را. اگر ما يك دانشگاه صحيحى داشتيم در آفتابِ شرق شكوفا مىشود قدرتها، شكوفا مىشود استعدادها. آنكه ما مىخواهيم اين است.
رفتن شاه و حاكميت ملت
اينكه مىگويند كه بله فلانى مىگويد بايد شاه نباشد، بعدش چه؟ بعدش چه! مگر شاه كه برود چه خواهد شد؟ كجاى دنيا به هم مىخورد؟ مگر چه براى ما مىكند جز اينكه آدم مىكشد؟ الآن چه خدمتى ايشان بر مملكت ما مىكند كه اگر او برود خلأ مىشود؟ بله خلأ مىشود يعنى كشتار نيست ديگر! ما مىخواهيم يك همچو مملكتى پيش بيايد كه به دست خود مردمْ مقدرات باشد؛ نتواند يك رئيس جمهورى، اگر هم يكوقتى فرض كنيد اول صالح بود و قرار دادند بعد وقتى كه رسيد به [قدرت] چه بشود، نتواند. براى اينكه همين رئيس جمهورْ دستِ مردم است اختيارش؛ هر روزى مردم گفتند نه، نه مىشود. مثل حالا نيست كه سرنيزه باشد. حالا يك سال است فرياد توى خيابانها مىزنند كه نه، باز هم يكى مىگويد كه مردم كه نمىگويند! مردم چه چيز مىخواهى بگويند؟ مردم جز اينكه شبها بروند تا صبح داد بزنند كه ما شاه نمىخواهيم؟ باز هم يك آدم منحرفى مىگويد كه مردم كه نمىگويند! چطور، چطور نمىگويند؟! به كى بگويند؟ به كجا بگويند؟ خيابان مىروى مىگويند نه؛ پشت بامها، شبها، نصف شبها، روزها، الآن يك سال است فرياد مىزنند كه ما شاه را نمىخواهيم؛ ديگر چه چيز بگويند؟ پيش كى بروند بگويند؟ ما يك همچو مطلبى مىخواهيم كه اين مرد برود سراغ كارش؛ اين دولتها دست از سر ما بردارند، ما برسيم به زندگى خودمان. يك نفر صالح ... و نه