آنجا خانه درست كردهاند. چه خانهاى! يا با حصير يا با گِل. يك چيزى درست كردهاند كه اين بچههاى بيچاره شان در آنجا زندگى بكنند. نه آب دارند، نه ... تهران را دارم مىگويم، نه دورافتادهها؛ تهران اين جور است. شما وقتى وارد تهران بشويد مىبينيد كه پر از اتومبيل است و اينها و كذا و كذا؛ نرفتهايد آن طرف تهران را ببينيد چه خبر است. آب براى خوردن ندارند اينها. بايد كوزههايشان را بياورند از آن پلهها بروند بالا، گفتم صد تا پله، چقدر، از آنها بروند بالا و برسند به يكى از اينهايى كه حالا آب در آن گذاشتهاند، كوزه شان را از آنجا آب كنند؛ دوباره از اين پله اين زن بيچاره در زمستان سرد بايد اين طورى بيايد تا آب پيدا كند براى بچههايش. فقرشان چيست؟ بعضى از آنهايى كه از آنجا بيرونشان كرده بودند- يك خانهاى بوده مال يكى از آنها بوده، يك اتاقش هم مال چند نفر بوده- آمده بودند توى پامنار؛ آنجا توى وسط خيابان؛ آنجا خودش و زن و بچهاش آنجا در وسط خيابان. اين كسى است كه- آدم وثيقى [1] كه امام جماعت پامنار است براى من آمد گفت كه- اينها بيچارهها [را] از آن گودال [بيرون كرده] آن گودال را هم از او گرفته بودند. حالا آمده توى پامنار، توى اينجا هم نشسته، توى خيابان همين طورى با بچههايش بيچاره نشسته، كه مردم آنجا جمع شدند يك چيزى بَدْواً [2] برايش درست كردند. اين مملكت «مترقى» است كه مركز شهر، مركز مملكت- كه تهران باشد، مركز مملكت- اين طورى است! در خود روزنامهها بود كه در فلان جا- حالا من يادم نيست كجا را نوشته بود، يك جايى را نوشته بود- نوشته بود كه اينها از بىآبى- طرف شوشتر و آنجاهاست اين مسأله ظاهراً- صبح كه پا مىشوند اين بچهها به واسطه تراخمْ چشمشان به هم است و باز نمىشود. با بَول صورت اينها را، چشم اينها [را شستشو] مىكنند! اين وضع مملكت ماست! اين مملكت مترقى است! با بَول! اينها آب ندارند اين قدر كه دستشان را بزنند، چشم بچه شان را ... اگر هم يك قدرى آب داشتند مىخواهند بخورند. در روزنامه نوشته بود كه با بَول اينها چشم بچههاى خودشان