من و تو عارض ذات وجودیم
مشبّکهای مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
آنگاه سخنان فلاسفه را در مورد روح و «من» و خودشناسی اینچنین انتقاد میکند:
تو گویی لفظ «من» در هر عبارت
به سوی روح میباشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمیدانی ز جزء خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس (1)
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ «من» نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو «2»
مولوی گوید:
ای که در پیکار، «خود» را باخته
دیگران را تو ز «خود» نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این، واللَّه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی، صید خویشی، دام خویش
صدر خویشی، فرش خویشی، بام خویش
گر تو آدمزادهای چون او نشین
جمله ذرات را در «خود» ببین «3»