پس از درست شدن این دو مفهوم (است، نیست) هنگامی که قوه مدرکه خاصه «نسبت» را که قیام به طرفین است مشاهده میکند، در قضیه سالبه (مانند «این سفیدی آن سیاهی نیست») نسبت سلب را به طرفین قضیه میدهد و به وسیله همین کار هر یک از طرفین از آن یکی جدا شده و همدیگر را طرد میکنند و از همین جا معنای کثرت نسبی (یا عدد) را مییابد چنانکه در قضیه موجبه چون طرفین را از این معنی (کثرت یا عدد) تهی مییابد به این حال نام «وحدت» میدهد و از همین جا
درخت نیست) ذهن نیز که به منظور حکایت از واقع و نفسالامر قضایا را میسازد گاهی بین دو چیز در ظرف ادراکات رابطه برقرار میکند (قضیه موجبه) و گاهی برقرار نمیکند (قضیه سالبه). قضیه سالبه مشتمل بر حکم هست ولی مشتمل بر نسبت نیست و به عبارت دیگر در قضیه موجبه انسان موضوع و محمول را تصور میکند سپس با حکم ایقاعی آنها را به یکدیگر پیوند میدهد و بین آنها نسبت و رابطه در ظرف ذهن برقرار میسازد ولی در قضیه سالبه موضوع و محمول را تصور میکند و با حکم انتزاعی آنها را از یکدیگر جدا میکند و بین آنها نسبت و رابطهای در ظرف ذهن برقرار نمیسازد. این نظریه نیز چندان طرفدارانی ندارد.
ه. قضیه سالبه مشتمل بر دو جزء است: موضوع، محمول. در قضیه سالبه پس از تصور موضوع و محمول (انسان و درخت) ذهن متوقف میشود و حکمی نمیکند و نسبتی بین موضوع و محمول برقرار نمیسازد ولی ذهن این حکم نکردن خود را حکم به عدم میپندارد و در مقابل مفهوم «است» که از حکم وجودی حکایت میکرد مفهوم پنداری «نیست» را میسازد و قضیه سالبه را مانند موجبه مشتمل بر حکم و نسبت فرض میکند. این نظریهای است که در این مقاله اختیار شده است.
این نظریه مبتنی بر دو مطلب زیر است:
اول: قضیه موجبه مشتمل بر بیشتر از سه جزء نیست (موضوع و محمول و حکم) و فرض نسبت حکمیه ضرورت ندارد زیرا در قضایای حسیه که اولین قضایای ادراکی هستند مانند «این سفیدی سفید است» و «این سفید شیرین است» موضوع و محمول محسوس هستند و حکم نیز فعل نفس است ولی محسوسی در مقابل نسبت حکمیه نداریم زیرا حسی که نسبت دو چیز را ادراک نماید نداریم. پس باید بگوییم قضیه با مجرد موضوع و محمول و حکم تمام میشود.