کار انجام ندادن را برای خود «کار» پنداشته و او را در برابر کار نخستین، کار دومی قرار داده ( «نیست» در برابر «است») و چنانکه قوه نامبرده کار خود را که حکم است با یک صورت ذهنی (این اوست) حکایت میکرد، فقدان کار را نیز به مناسبت اینکه
بخشندگی همواره توأم با یکدیگر وارد ذهن ما شدهاند. این معیت و توأم بودن هنگام ورود، موجب وابستگی ذهنی این دو تصور شده و عادت ذهن ما شده که هر گاه حاتم را به یاد آوریم یا نامش را بشنویم فوراً بخشندگی به یاد ما میآید و بالعکس؛ و این است که در ذهن خود مییابیم که «حاتم بخشنده است» و خیال میکنیم که غیر از تصور «حاتم» و تصور «بخشندگی» چیز دیگری در ذهن وجود پیدا کرده به نام «حکم».
علیهذا حقیقت قضیه موجبه جز دو تصور متلازم و متداعی چیزی نیست. پس قضیه موجبه فقط مشتمل بر دو جزء است: موضوع و محمول. این نظریه را عدهای از روانشناسان جدید که حسی مذهباند انتخاب کردهاند.
در قضیه سالبه پنج نظریه است:
الف. قضیه سالبه مانند موجبه (مطابق نظریه اول) مشتمل است بر موضوع و محمول و نسبت و حکم.
فرقی که بین ایندو هست این است که در قضیه موجبه همواره یک امر ثبوتی به عنوان محمول با موضوع ارتباط و انتساب پیدا میکند و در قضیه سالبه یک امر عدمی با موضوع انتساب و ارتباط پیدا میکند.
مطابق این نظریه اختلاف موجبه و سالبه فقط در ناحیه «محمول» است و حقیقت قضیه «زید ایستاده نیست» مساوی است با قضیه «زید نا ایستاده است» و به اصطلاح مفاد قضیه سالبه «ربط السلب» است. این نظریه چندان طرفدارانی ندارد.
ب. قضیه سالبه مانند موجبه (به حسب نظریه دوم) مشتمل است بر سه جزء موضوع و محمول و نسبت حکمیه یا حکم. فرقی که بین ایندو هست در ناحیه نسبت است نه در ناحیه محمول، زیرا نسبت بر دو قسم است: یا ثبوتی است یا سلبی؛ قضیه موجبه مشتمل است بر نسبت ثبوتی و قضیه سالبه مشتمل است بر نسبت سلبی، و به عبارت دیگر ذهن در هر دو مورد موضوع و محمول را با یکدیگر پیوند میدهد و بین آنها ارتباط برقرار میسازد، چیزی که هست نوع پیوند و ارتباط مختلف است: در قضیه موجبه پیوند وجودی است و در قضیه سالبه پیوند و ارتباط عدمی است؛ مثلًا