نظريهي معناست که در کتاب پراگماتيسم جلوهگر ميشود. براي نيل به معناي
کامل از يک چيز در انديشهمان فقط بايد ملاحظه کنيم که آن چيز چه آثار ممکن
و عملياي ميتواند داشته باشد، يعني چه کنشهايي را بايد از انتظار داشته
باشيم و چه واکنشهايي را بايد آماده کنيم» [1]
بر اين نظريه نيز اين اشکال وارد است که اين مکتب هم ميان معناي
گزاره و کارکرد آن خلط نموده است و سرّ اين اختلاط، يکي دانستن حقيقت و
تحقيقپذيري است که طرفداران پراگماتيسم در تئوريهاي صدق بيان کردهاند.
[2]
7-1-2. نظريهي هيوم:
معناي هر کلمه در ارتباط
با ايدهاي که با آن مطابقت دارد پيدا ميشود، اين ايدهها در ذهن
فاعلشناسا و در برخوردار با دادههاي حسي ايجاد ميگردند و کلماتي که با
اين ايدههاي ذهني منطبق نباشند بيمعنا تلقي ميشوند؛ [3] بنابراين واژه
زماني معنا دارد که با تصور مشخصي مرتبط باشد و اگر اين تصور به جهان مربوط
باشد، بايد از تجربه اخذ شود تا از مضمون حقيقي برخوردار باشد.
اشکال نظريهي هيوم اين است که وي بر اين باور است که هر تصويري،
يا بايد مستقيماً از تجربهي حسي برآيد، يا ترکيبي از تصوراتي باشد که از
تجربهي حسي بر آمدهاند. اين تفسير از معنا نيز مبتني بر اصالت حس و تجربه
است که در معرفتشناسي مردود شمرده شده است.
8-1- 2. نظريهي فرگه:
از ديدگاه فرگه کلمه
زماني معنا دارد که در ظرف يک قضيه واقع شده باشد. او کوچکترين واحد معنا
را جمله ميدانست و تصريح ميکرد که کلمه تنها در متن جمله معنا يا مصداق
پيدا ميکند. وي معنا را آن بخش از جمله ميداند که در ارتباط با حقيقت
مورد سنجش و ارزيابي قرار ميگيرد؛ و زبان را محمل انتقال معنا ميداند؛ و
منظور او از حقيقت، واقعيتي است که به صورت يکسان براي عموم قابل درک باشد؛
و اين غير از تصورات ذهني است؛ زيرا تصورات ذهني محبوس ذهناند و
انتقالپذير نيستند، ولي معنا قابل تعليم و تعلم است.[4]
[1] فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ج 8، ترجمهي بهاء الدين خرمشاهي، ص 366.