جز خلط معناي يک نام با مسماي آن نيست؛ وقتي آقاي «الف» ميميرد، ميگويند مسماي آن مرده است نه معناي آن.[1]؛
ب) تناظر يک به يک ميان بسايطِ و زبان و واقعيت، معناي محصلي ندارد؛[2]
ج) تحليل يک گزاره به گزارههاي سادهتر الزاماً به معناي روشنتر شدن معناي آن نيست.[3]
5-1-2. نظريهي کاربردي معنا:
ويتگنشتاين متاخر،
در کتاب پژوهشهاي فلسفي، پس از نقد نظريهي نخست خود اين نظريه را مطرح
ساخت که معناي هر لفظ عبارت از کاربرد آن در زبان است؛ بنابراين، نبايد گفت
اين واژه چه چيزي را تصوير ميکند، بلکه بايد پرسيد اين واژه چه کاربردي
دارد.[4] وي به نامحدود بودن کاربردهاي زبان، اما پيوستگي آنها حکم کرد و
آن را از جهت کاربردهاي مختلفشان نوعي شباهت خانوادگي براي واژهها دانست.
از نظر وي، واژهها مانند مهرههاي شطرنجاند و معناي هر مهره همان نقشي
است که در بازي دارد.[5]
و اما اشکالات اين نظريه عبارتاند از:
الف) ويتگنشتاين با طرح اين نظريه به تطابق فعل گفتاري خاص و مراد
جدي گوينده اعتراف کرد؛ بنابراين، در توجيه معناي جملههايي که ميان
ارادهي جدي و ارادهي استعمالي آنها تخالف وجود دارد ناتوان است؛
ب) اشکال مهمتر اين است که معنا تابع فعل گفتاري خاصي نيست، بلکه به عکس، براي تحقق فعل گفتاري به معنا نيازمنديم.[6]
6-1-2. نظريهي پراگماتيسم:
طرفداران اين نحله
از جمله ويليام جيمز و پيرس، معناي يک جمله را به کارايي آن تفسير
کردهاند. جيمز در اين باره ميگويد: اگر معلوم شود که در تعريفِ ظاهراً
مختلف از يک چيز، پيامدهاي يکساني دارند، در واقع يک تعريفاند؛ و اين