در مقابل اين تفکر، دستهي ديگري از انديشمندان مغرب زمين هستند
که معتقدند روششناسي علوم طبيعي و انساني متفاوتاند. کارل کنيس در کتاب
خود، اقتصاد سياسي از ديدگاه روش تاريخي مينويسد: علم اقتصاد نيز مانند
ساير علوم انساني بايد روششناسي خاصي براي خود ايجاد کند که نه با روش
شناسي علوم طبيعي مشتبه شود و نه با روششناسي روانشناسي. هر چند
واقعيتهاي موضوع اين علوم همه تابع شرايط عالم دروني يا طبيعت و روحاند،
از اين جهت که به ارادهي انساني وابستهاند و همواره در جريان رشد خود
دگرگون ميشوند، هر يک ويژگيهاي خاص خود را دارند، به طوري که اعتبار
نتايجي که ميتوان به دست آورد، هميشه نسبي است.[1] همچنين هايک در تفاوت
اين دو دسته علوم ميگويد: علوم انساني بر خلاف علوم طبيعي که به تحقيق
دربارهي مناسبات ميان اشيا ميپردازند، با مناسبات ميان انسانها يا
مناسباتشان با اشيا سروکار دارند. شکي نيست که ميتوان زبان رياضي را در
مورد انواع مختلف اين مناسبات به کار برد، اما شرط اين کار اين است که
تصديق شود که مناسباتي که بدين نحو احراز ميشوند، محدود به خود باشند و به
طبيعت انسان يا جامعه ارتباط نداشته باشند. [2]
3. تفاوت علوم انساني و طبيعي
1. اکنون که با ديدگاههاي مختلف دانشمندان دربارهي رابطهي
علوم انساني و طبيعي آشنا شديم، لازم است به تفاوت دقيقتر ميان اين دو
دسته علوم بپردازيم.
1. موضوع علوم انساني فعاليتها و رفتارهاي فردي و اجتماعي انسان
است که برخي از آنها همراه با آگاهي و اختيار و انتخاب از انسان صادر
ميشوند و همين امر سبب ميشود که رفتارهاي ارادي انسان در قالب نظمهاي
علمي و تخلفناپذير در نيايند، گر چه در قالب نظمهاي آماري قرار ميگيرند؛
از اين رو رابطهي علت و معلولي ميان نيروي جاذبهي عمومي با سقوط اشيا بر
زمين، با رابطهي عليت ميان انسان و کردارهاي اختياري او کاملاً متفاوت
است. در علوم انساني، نتايج همواره تابع اراده و انتخاب فرد انسان يا
جامعهي انساني است، گر چه عوامل فيزيکي، مادي و غيره نيز بي