انسانها را آن گونه که بر ما مينمايند ميشناسيم، نه آنگونه که هستند؛
ولي خودمان را آنگونه که هستيم ميشناسيم؛ يعني در شناخت خويش با بود و
«نومن» خود در ارتباطيم، ولي در شناخت ديگران، «فنومن» و نمود آنها براي
ما آشکار ميشود. پس شناخت واقعيت ديگران امکانپذير نيست. با اين بيان
معلوم ميشود از نظر اين مکتب شناخت انسان از ديدگاه عامل موفقتر از شناخت
انسان از ديدگاه ناظر است. (تفاوت اين دو نوع شناخت در مسائل انسانشناسي
ذکر شد)
4. پوچگرايي و گزاف بودن جهان: لايبنيتز اولين بار اين سوال
را طرح کرد که چرا چيزي وجود دارد و هستي او بر عدمش غلبه دارد. وي از طريق
برهان جهانشناختي فلسفهي آفرينش و هستي را تبيين کرد؛ ولي هايدگر،
فيلسوف اگزيستانسياليسم، دليلي براي وجود جهان نيافت، و قايل به پوچي جهان
شد.
5. آزادي انسان: مراد اگزيستانسياليستها از آزادي، آزادي عرفي،
سياسي و فلسفي نيست، بلکه آزادي در اين مکتب به معناي عمل کردن به مقتضاي
طبع است؛ يعني نشان دادن خود نه ديگران. سارتر در باب اهميت اين عنصر
ميگويد: اگر يک افليج مادرزاد نتواند قهرمان دوندگي در جهان شود، خودش
مقصر است.
اين مکتب سه اصل در باب آزادي انسان بيان ميکند:
الف) انسان، ناگزير از انتخاب و گزينش است و در واقع انتخاب نکردن نيز نوعي گزينش است؛
ب) در انتخاب ملاکهايي وجود دارد، ولي آن ملاکها را نيز انتخاب ميکنيم؛
کريرکگارد ميگويد: انسان انتخابهايي عظيم و کلي دارد که موجب
گزينشهاي فرعيتر ميشوند و سه مرحله دارند: مرحلهي اول زيبايي شناسي است
که لذتهاي جسماني، خوردن، آشاميدن، شهرتطلبي، قدرتپرستي و ثروتجويي
مورد انتخاب قرار ميگيرد؛
مرحلهي دوم اخلاقي است؛ يعني انسان در اثر تعارضها در مرحلهي اول خسته ميشود و براي حل تعارض اصول اخلاقي را بنا ميگذارد؛
مرحلهي سوم مرحلهي ديني است که انسان براي عشق به خدا و جلب رضايت او،