سقراط نخستين فيلسوفي بود که به بررسي فلسفي مسئلهي روح آدمي
پرداخت. وي نوعي اصالت براي روح قايل بود و بدن را فرع بر آن ميدانست.
عقيدهي ديگر سقراط در باب انسان اين است که انسان بالذات طالب خير
است و اگر سراغ شر ميرود، به خاطر نقص معرفتي اوست؛ لذا معادلهي «معرفت
يعني فضيلت» را مطرح کرد که در فلسفهي اخلاق از آن به عقلگروي اخلاقي ياد
ميکنند. ارسطو، در مقام نقد اين نظريه، مسئلهي سستي و ضعف اخلاقي را
مطرح کرد که گاه انسان به قبح کاري علم دارد با اين حال به آن عمل ميکند.
پس معادلهي «معرفت يعني فضيلت» را ناقص ميدانست و معتقد بود براي رسيدن
به فضيلت پارامترهاي ديگري هم لازم است.
والتر استيس در دفاع از سقراط ميگويد: مراد سقراط از معرفت هر نوع
دانايياي نيست، بلکه مقصود او نوعي باور قلبي و ايمان، است و بالطبع
ايمان فضايل را به همراه دارد. از نظر سقراط «خوب» چيزي است که موجب سعادت
باشد و سعادتمند کسي است که فضيلت و لذت را با هم جمع کند.
2-1-6. انسانشناسي افلاطون
افلاطون در سال 427
428 ق. م تولد يافت.
بيشتر آثار او به فارسي ترجمه شده است، ولي چون بسياري از عقايد خود را از
زبان استادش، سقراط بيان ميکند، تمييز ميان ديدگاههاي او و سقراط کار
دشواري است.
افلاطون تسليم «علم النفس» سطحيِ پيشينيان، که نفس را به هوا،
آتش و اتم تفسير ميکردند، نشد. وي نفس را عاليترين بعد انسان معرفي
ميکرد و به تمايز روح و بدن، به عنوان دو واقعيت، و اصالت روح اعتقاد
داشت؛ از اين رو انسانشناسي وي، تا حدودي، مترادف نفسشناسي است. وي
مراقبت از روح را کار اصلي انسانها ميدانست و معتقد بود موسيقيهاي مضرّ
را بايد کنار گذاشت، تا نفس دچار فساد نگردد. در اين جا لازم است به برخي
از ويژگيهاي نفس از نظر افلاطون اشاره شود: