نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 4 صفحه : 472
كرده بوديم،عبد اللّه بن عمرو بن حرام الانصارى [1]پدر جابر با ما بود،و ما اين كار از مشركان قوم خود پنهان مىداشتيم،او را به حاكم كرديم و گفتيم:تو از جمله سادات و اشراف مايى،و ما را نمىبايد كه چون تو مردى با اين عقل و راى و حصافت كه تو راست فردا هيزم دوزخ شوى.اسلام آر و با ما به دين محمّد درآى،و ما را امشب ميعاد است به عقبه با رسول اللّه حاضر آى تا بشنوى.گفت:روا باشد.
پس ما رها كرديم تا از شب ثلثى برفت.برون آمديم [2]به ميعاد رسول -عليه السلام-پوشيده،يكيك و دودو مىرفتيم تا همه در آن شعبى كه نزديك عقبه است مجتمع شديم،هفتاد مرد بوديم و دو زن با ما بودند:يكى امّ عماره بنت كعب احدى نساء بنى النّجار،و يكى اسماء بنت عمرو بن عدىّ احدى نساء بني سلمه.
نگاه كرديم رسول-عليه السلام-مىآمد و عمّش عبّاس بن عبد المطّلب با او بود،و او هنوز در اسلام نبود،و لكن براى خويش و قرابت با رسول بيامده بود.
چون بنشستيم،اوّل عبّاس سخن گفت،و گفت:يا معشر الخزرج-و عرب هر دو قبيله را خزرج خواندنى-بدانى كه [3]محمّد از ما آنجاست [4]كه مىدانى [5]،و ما خود او را از قوم خود حمايت مىكنيم از آنان كه بر دين مااند،و او در قوم و شهر خود در عزّ و منعت [6]است،و لكن مىخواهد كه با نزديك شما [7]آيد.اگر دانيد [8]كه به اين قول كه به او كنى [9]موافقت و وفا خواهى كردن [10]،و او را حمايت خواهى كردن [11]و تحمّل احوال او كردن تا بيايد [12]،و الّا اگر به اين كه من گفتم قيام نتوانى كردن [13]و او را بسيارى [14]و خذلان كنى [15]،اكنون بگوى [16]تا او رحلت نكند و شهر خود رها نكند.
[1] .مج،وز،آج،لب،فق،مب،مر:عبد اللّه بن عمرو بن حزام الانصارى.