آنگه گفت:شما چگونه كنيد چو [2]خواهيد كه در اين دين آييد [3]؟گفتند:كلمه شهادت گوييم و غسل كنيم،و جامه پاكيزه [4]پوشيم،و دو ركعت نماز كنيم.
سعد همچنان كرد،آنگه حربه [5]بر گرفت و با مجمع قوم شد.چو [6]از دور پديد آمد،قوم گفتند:و اللّه كه نه سعد به آن روى بازآمد كه از اين جا رفت،بيامد و بنشست و روى به قوم كرد و گفت:يا بنى عبد الأشهل!چگونه دانيد [7]مرا؟گفتند:
سيّد و رئيس و مطاع مايى،و راى تو از راى ما همه قوىتر،و نقيبه تو خجستهتر.
گفت:چون چنين مىدانى [8]مرا،حرام است بر من كه از شما هيچ حديث شنوم تا به خداى و پيغامبر ايمان نيارى [9].گفتند [10]:سمعا و طاعة لك،ما دانيم كه تو به ما جز خير نخواهى،و اگر به ما نخواهى به خود خير خواهى به هر حال،آنگه همه ايمان آوردند تا در بني عبد[الأشهل] [11]هيچ مردى و زنى نماند الّا كه اسلام آورد.
و مصعب و اسعد زراره همچنين دعوت مىكردند تا هيچ سراى انصارىّ در مدينه نماند كه نه در آنجا جماعتى مسلمانان بودند از مردان و زنان،الّا به سراى [12]بني اميّة بن زيد و حطمه وائل،كه ايشان متوقّف بودند،براى آنكه ابو قيس بن الأسلت الشّاعر در ميان ايشان بود،و ايشان را منع مىكرد.
آنگه مصعب بن عمير برخاست با مكّه آمد و هفتاد مرد مسلمان با او بيامدند به مكّه،همه مجادل با مشركان قوم خود،و ميعاد ايشان با رسول-عليه السلام-به عقبه بود در روز ميانين ايّام تشريق [13]،و اين روز را روز بيعت عقبه دوم گويند [14]كعب بن مالك گفت:چون از حج فارغ شديم،و آن شب بود كه با رسول وعده
[1] .مر:تا محبّت اسلام بر وى غلبه كرد تا پيش ازآنكه كلمه عرضه كند.