نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 20 صفحه : 262
را كه بعضى از ايشان بنايى كرد [1]بر ستونهاى محكم بكنده [2].و عماد [3]و عمد و عمد جمع عمود باشد.و وهب منبّه روايت كرد از عبد اللّه بن قلابه كه او گفت:مرا شترى گم شد،به طلب او در بيابان مىگرديدم.در بيابان عدن افتادم،شهرى ديدم در آن ميان بيابان و حصنى در ميان آن شهر و پيرامن آن حصن كوشكهايى بنا كرده بلند.گفت:فراشدم آنجا و گمان بردم كه آنجا كسى باشد كه من احوال شتر از او بپرسم.بر در آن حصن بنشستم.كس در نمىشد و بيرون نمىآمد و هيچ حسّى و حركتى نبود.گفت:از اسپ فرود آمدم و اسپ را ببستم و شمشير بركشيدم و از در حصن در رفتم،دو بنا ديدم به غايت بلند و محكم،و دو در بر او آويخته از زرّ سرخ مرصّع به انواع جواهر.گفت:مدهوش بماندم.در يكى باز كردم،شهرستانى ديدم كه مثل آنكس نديده است و در او كوشكهاى معلّق بداشته بر ستونهاى زبرجد و ياقوت و بر بالاى كوشك غرفها بود و بر بالاى آن غرفهاى ديگر ديدم كرده از زرّ و سيم و لؤلؤ و ياقوت،و درها جمله از زرّ و سيم مرصّع به انواع جواهر،و در ميان اين[117-ر]كوشكها به جاى خاك مشك و زعفران بود [4]و به جاى سنگريزه انواع جواهر از درّ و ياقوت و زبرجد،و در ميان سراها بستانها ساخته و انواع درختان ميوه نشاخته [5]و ميوهها [6]به برآمده [7]و جويهاى آن ساخته از زرّ و سيم،و به جاى ريگ مرواريد و ياقوت و زبرجد در قعر جويها ريخته،و آن از زير آب پيدا بود.
گفت:چون چنان ديدم و مىگرديدم و كس را نمىديدم،بترسيدم.آنگه انديشه كردم،گفتم:مانند اين در دنيا هيچ جاى نيست،اين الّا بهشت نيست كه