نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 14 صفحه : 174
حديث مىكرد،نگاه كردم محمّد بن على از حجرۀ زنان بيرون آمد-و او كودك بود-و بر سر دو گيسو داشت-جابر گفت:من در او نگريدم پهلوهاى من بلرزيد و موى بر اندام من برخاست،نيك در او نگريدم آن امارات كه رسول-عليه السّلام-گفته بود در او بازيافتم،گفتم:يا غلام!اقبل فاقبل،روى به من آر.روى به من كرد [1].گفتم:
ادبر فادبر،پشت بر كن [2]،همچنان كرد.گفتم:شمائل رسول اللّه،شمايل رسول است به خداى كعبه.آنگه او را گفتم:نام تو چيست؟گفت:محمّد.گفتم:پدرت؟ [3]گفت [4]:علىّ بن الحسين.گفتم [5]:همانا تو باقرى؟گفت:آرى يا جابر!پيغام رسول بگزار [6].گفتم:رسول-عليه السّلام-مرا بشارت داده است كه چندانى بمانم تا تو را دريابم،و گفت:چون او را دريابى سلام من [7]برسان،اكنون يا محمّد بن على!رسول خدا تو را سلام مىگويد [8]،گفت:
على رسول اللّه [9]ما دامت السّماوات و الارض و عليك يا جابر بما بلّغت السّلام.
جابر گفت:پس از آن [10]پيش او آمد و شد [11]كردمى و از او پرسيدمى و [12]آموختمى.يك روز [13]از من مسألهاى پرسيد،گفتم:و اللّه لادخلت في نهى رسول اللّه، به خداى كه من در نهى رسول نروم،كه رسول مرا خبر داده است كه شما ائمۀ هدى [14]از پس او،
احلم النّاس صغارا و اعلمهم كبارا لا تعلّموهم فانّهم اعلم منكم، حليمترين مردماناند كه خرد باشند [15]و عالمترين ايشان چون بزرگ باشند [16]،ايشان را مياموزى كه عالمتر از شما باشند.باقر-عليه السّلام-گفت:
صدق جدّي رسول اللّه، راست گفت جدّ من رسول خداى كه به خداى كه به اين مسئله عالمتر از توام،