گفت نگفتم تو را كه تو نتوانى با من صبر كردن؟
گفت اگر بپرسم تو را از چيزى پس از اين،با من صحبت مكن [2]برسيدى از نزديك من به عذر [3].
برفتند تا آمدند به اهل ديهى [4]طعام خواستند از اهلش،منع كردند از ميزبانى [5]ايشان،يافتند در آنجا ديوارى كه ويران [6]خواست شدن،راست باز كرد [7]گفت:اگر خواهى فراگيرى بر او مزدى.
[ا-ر]
گفت اين جداى است ميان من و تو،خبر دهم [8]به تأويل آنچه نتوانستى برآن صبر كردن.
امّا كشتى بود درويشان را كه كار مىكردند در دريا،خواستم تا آن را عيبناك كنم،و بود از پس ايشان پادشاهى كه مىگرفت هر كشتى را بزور.
امّا غلام، بودند پدر و مادرش مؤمن،ترسيديم كه در ايشان پوشد [9]عصيان و كفر.