نام کتاب : روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن نویسنده : الرازي، ابوالفتوح جلد : 12 صفحه : 317
كس كه خواست آنجا [1]فروشود از ترس نتوانست.آخر گفتند:يا ملك،اگر تو ايشان را به چنگ آرى،چيزى [2]نخواهى كردن جز كشتن؟گفت:بلى [3].گفتند:در اين غار بربايد آوردن تا اينان در آنجا بميرند،و اين غار گور ايشان باشد.گفت:
صواب است،و بفرمود تا در غار برآوردند و ايشان خفته بودند و از آن بىخبر.در ملك دقيانوس دو مرد بودند مؤمن:يكى،بندروس [4]نام و يكى،روياس.نامهاى ايشان و نسبهاشان [5]بر لوحى نوشتند از ارزيز،و در بناى آن سد نهادند.گفتند:تا باشد كه وقتى كسى اين بنا بشكافد،از احوال ايشان خبر دهد مردمان را تا عبرتى باشد و شنوندگان را،تا آنگه كه دقيانوس هلاك شد و از پس او چند قرن بگذشت [6]، خداى تعالى ايشان را بيدا كرد.
عبيد بن عمير [7]گفت:اصحاب الكهف،جوانانى بودند از فرزندان ملوك با طوق و ياره و گوشوارۀ [8]زرّين.روزى از روزهاى عيد،ايشان بيرون آمدند و سگ صيد با خود داشتند،خداى تعالى تنبيه كرد ايشان را و ايمان[154-پ]در دل ايشان افگند.ايمان آوردند هريكى علىحده،به تنبيهى كه خداى كرد ايشان را،و هريكى ايمان خود از صاحبش پنهان داشت.چون با شهر آمدند در اين انديشه افتادند و هيچكس از ايشان اطّلاع نداد صاحبش را بر سرّ خود.آنگه هريكى [9]انديشه كرد كه از اين شهر بيرون بايد شدن تا شوم [10]كفر و معاصى اينان به ما نرسد.هريك از شهر بيرون آمدند،على خفية من صاحبه.چون به صحرا رسيدند،با هم افتادند [11].هريكى صاحبش را گفت:چرا بيرون آمدهاى؟[او گفت:تو چرا بيرون آمدهاى] [12]؟ آخر اتّفاق كردند بر آنكه هر دو به كنارهاى شوند و راز خود با صاحبش بگويند.
همچونين [13]كردند و راز بر يكديگر آشكارا كردند.رأى همه بر ايمان متّفق بود،و سگ صيد با خود داشتند،گفتند:اكنون بيايى [14]تا امشب با غارى شويم و آنجا بخسپيم،