responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : حق اليقين نویسنده : علامه مجلسى    جلد : 1  صفحه : 325

شهر همدان شدم و همه را سنى يافتم بغير يك محله كه ايشان را بنى راشد ميگفتند و همه شيعه امامى مذهب بودند از سبب تشيع ايشان سؤال كردم مرد پيرى از ايشان كه آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت سبب تشيع ما آنست كه جد اعلاى ما كه همه ما باو منسوبيم بحج رفته بود گفت در وقت مراجعت پياده مى‌آمدم چند منزل كه آمدم در باديه روزى در اول قافله خوابيدم كه چون آخر قافله برسد بيدار شوم چون بخواب رفتم بيدار نشدم تا آنكه گرمى آفتاب مرا بيدار كرد و قافله گذشته بود و جاده پيدا نبود بتوكل روانه شدم اندك راهى كه رفتم رسيدم بصحراى سبز خرم پرگل و لاله كه هرگز چنين مكانى نديده بودم چون داخل آن بستان شدم قصر عالى بنظر من آمد بجانب قصر روانه شدم چون بدر قصر رسيدم دو خادم سفيد ديدم نشسته‌اند سلام كردم جواب نيكو گفتند و گفتند بنشين كه خدا خير عظيمى نسبت بتو خواسته است كه ترا باين موضع آورده پس يكى از آن خادمها داخل آن قصر شد و بعد از اندك زمانى بيرون آمد و گفت برخيز و داخل شو چون داخل شدم قصرى ديدم كه هرگز بآن خوبى نديده بودم خادم پيش رفت و پرده‌اى بر در خانه آويخته بود پرده را برداشت و گفت داخل شو چون داخل گرديدم جوانى را ديدم كه در ميان خانه نشسته است و شمشير درازى محاذى سر او از سقف آويخته است كه نزديكست كه سر شمشير مماس سر او شود آن جوان مانند ماهى بود كه در تاريكى درخشان باشد پس سلام كردم با نهايت ملاطفت و خوش‌زبانى جواب فرمود و گفت ميدانى من كيستم گفتم نه و اللّه گفت منم قائم آل محمد و منم آنكه در آخر زمان باين شمشير خروج خواهم كرد و اشاره بآن شمشير كرد و زمين را پر از راستى و عدل و داد خواهم كرد بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس برو در افتادم و رو را بر زمين ماليدم گفت چنين مكن و سر بردار تو فلان مردى از اهل مدينه و از بلاد جبل كه او را همدان ميگويند گفتم بلى راست گفتى اى آقاى من و مولاى من پس گفت ميخواهى بردن بسوى اهل خود گفتم بلى اى سيد من ميخواهم بسوى اهل خود بروم و بشارت دهم ايشان را باين سعادت كه مرا روزى شده پس اشاره فرمود بسوى خادم و او دست مرا گرفت و كيسه زرى بمن داد و مرا از بستان بيرون آورد و با من روانه شد و اندك راهى كه آمديم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پيدا شد گفت ميدانى و ميشناسى اين شير را گفتم نزديك شهر ما شهرى هست كه آن را اسدآباد ميگويند گفت همانست برو بار شد و صلاح اين را گفت و ناپيدا شد من داخل اسدآباد شدم و در كيسه چهل يا پنجاه اشرفى بود پس وارد همدان شدم و اهل و خويشان خود را جمع كردم و بشارت دادم ايشان را بآن سعادتها كه حقتعالى براى من ميسر كرد و ما هميشه در خير و

نام کتاب : حق اليقين نویسنده : علامه مجلسى    جلد : 1  صفحه : 325
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست