أَذْبَحُكَ ».يعنى:«اى پسر!در خواب ديدم كه تو را قربان بايد كرد».
اسمعيل گفت:« يٰا أَبَتِ افْعَلْ مٰا تُؤْمَرُ ».يعنى:«بكن اى پدر آنچه را مأمورى». [1] امّا اى پدر!وصيّت من به تو آن است كه:دست و پاى من را محكم ببندى كه مبادا تيزى كارد به من رسد حركتى كنم و جامه تو خون آلود شود و چون به خانه رسى مادر مرا تسلّى دهى.پس إبراهيم به دل قوىّ دست و پاى اسمعيل را محكم بست،خروش از ملائكه ملكوت برخاست كه زهى بزرگوار بندهاى كه وى را در آتش انداختند از جبرئيل يارى نخواست.و از براى رضاى خدا فرزند خود را به دست خود قربان مىكند.پس إبراهيم كارد بر حلق اسماعيل نهاد،هر چند قوّت كرد نبريد.اسمعيل گفت:اى پدر!زود فرمان حقّ را به جاى آور.فرمود:چه كنم هر چند قوّت مىكنم نمىبرد.گفت:اى پدر!در روى من نظر مىكنى شفقّت پدرى نمىگذارد،روى من را برخاك نه و كارد بر قفا گذار.
إبراهيم چنان كرد و كارد نبريد.اسماعيل گفت:اى پدر!سر كارد را به حلق من فرو بر.كه در آن وقت آواز برآمد كه:« يٰا إِبْرٰاهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيٰا ».يعنى:«اى إبراهيم!خواب خود را درست كردى[آنچه را در خواب مأموريت يافتى انجام دادى]». [2] دست از اسماعيل بدار و اين گوسفند را به جاى او قربانى كن». [3]
بلى:
شوريده نباشد آنكه از سر ترسد عاشق نبود آنكه ز خنجر ترسد
فصل:حقيقت شوق به لقاى خدا
مذكور شد كه:از جمله ثمرات محبّت به خدا،شوق به لقاى او و انس به اوست.
امّا شوق،پس بدان كه:اصل شوق،عبارت است از:ميل به چيزى و رغبت به آن در حال غياب آن.پس شوق به چيزى كه حاصل و حاضر است معنى ندارد بلكه شوق به چيزى مىباشد كه از وجهى ادراك آن شده باشد و از وجهى ديگر ادراك آن نشده باشد.پس شوق داشته باشد به ادراك وجهى و عدم ادراك وجهى ديگر،به خفا و وضوح باشد يا به اجمال و تفصيل.
و في الحقيقه مرجع هر دو يكى است،زيرا اجمال و تفصيل نيز همان خفا و وضوح است.و افضل مراتب شوق،شوق به خدا و به لقاى اوست.و تفصيل شوق به او اين است كه:آنچه از امور الهيّه كه از براى اهل معرفت حاصل مىشود هر قدر كه واضح