و مروى است كه:«روزى اسمعيل از شكار باز آمده بود إبراهيم در او نظر كرد او را ديد با قدّى چون سرو خرامان و رخسارى چون ماه تابان.إبراهيم را چون مهر پدرى بجنبيد و در دل او اثر محبّت فرزند ظاهر گرديد در همان شب خواب ديد كه:امر حقّ چنان است كه اسمعيل را قربانى كنى.إبراهيم در انديشه شد كه آيا اين امرى است از رحمن يا وسوسهاى است از شيطان،چون شب ديگر در خواب شد همان خواب را ديد دانست كه امر حقّ-سبحانه و تعالى-است.چون روز شد به هاجر مادر اسمعيل گفت:
اين فرزند را جامه نيكو در پوش و گيسوان او را شانه كن كه وى را به نزديك دوست برم.
هاجر سرش را شانه كرد و جامۀ پاكيزهاش پوشانيد و بوسه بر رخسار او زد،حضرت خليل الرّحمن گفت:اى هاجر!كارد و«رسنى» [1] به من ده.هاجر گفت:به زيارت دوست مىروى،كارد و رسن را چه كنى؟گفت:شايد كه گوسفندى بياورند كه قربان كنند.
ابليس گفت:وقت آن است كه مكرى سازم و خاندان نبوّت را براندازم،به صورت پيرى نزد هاجر رفت و گفت:آيا مىدانى إبراهيم،اسمعيل را به كجا مىبرد؟گفت:به زيارت دوست.گفت:مىبرد او را بكشد.گفت:كدام پدر پسر را كشته است خاصه پدرى چون إبراهيم و پسرى چون اسمعيل؟!ابليس گفت:مىگويد خدا فرموده است.
هاجر گفت:هزار جان من و اسمعيل فداى راه خدا باد.كاش مرا هزار هزار فرزند بودى و همه را در راه خدا قربان كردندى.
ابليس چون از هاجر مأيوس شد به نزد إبراهيم آمد و گفت:اى إبراهيم!فرزند خود را مكش كه اين خواب شيطان است.إبراهيم فرمود:اى ملعون!شيطان تويى.گفت:آخر دلت مىدهد كه فرزند خود را به دست خود بكشى؟إبراهيم فرمود:بدان خداى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودى و دوست من فرمودى كه قربان كن همه را به دست خود قربان كنم.
چون از حضرت خليل نيز نوميد شد روى سوى اسماعيل نهاد و گفت:پدرت تو را مىبرد بكشد.گفت:از چه سبب؟گفت:مىگويد حقّ-عزّ و على-فرموده است.گفت:
حكم حقّ را بايد گردن نهاد.اسمعيل دانست كه شيطان است سنگى برگرفت و بدو افكند.
و به اين جهت حاجيان را واجب شد كه در آن موضع سنگريزه بيندازند.
پس چون پدر و پسر به منى رسيدند إبراهيم گفت:اى پسر« إِنِّي أَرىٰ فِي الْمَنٰامِ أَنِّي