محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است نهم آنكه:محبّت خود را پوشيده دارد.و زبان به اظهار آن نگشايد.و در نزد مردمان به دعواى آن برنيايد.و به كلمات دالّه بر محبّت خدا و امثال آن اظهار وجد و نشاط نكند،زيرا اينها همه منافى تعظيم محبوب و مخالف هيبت و جلال اوست.بلكه دوستى،سرّى است كه ميان محبّ و محبوب است و فاش نمودن سزاوار نيست.علاوه براين،بسا باشد در دعوى از حدّ واقع تجاوز كند و به دروغ و افترا افتد.
بلى كسى را كه محبّت به حدّ افراط رسيده باشد گاه باشد از شراب محبّت چنان بىخود و مدهوش و مضطرب و حيران گردد كه بىاختيار آثار محبّت از او به ظهور رسد،چنين شخصى معذور،زيرا او در تحت سلطان محبّت مقهور است.و كسى كه دانست معرفت و محبّت خدا به نحوى كه سزاوار او است از قوّه بندگان خارج است و مطلع شد به اعتراف عظماء بنى نوع انسان از انبيا و اوليا به عجز و قصور،و از احوال ملائكه ملكوت و سكّان قدس و جبروت آگاه گرديده و شنيد كه يك صنف از اصناف غير متناهيه ملائكه صنفى هستند كه عدد ايشان بقدر جميع مخلوقاتى است كه خدا آفريده و ايشان اهل محبّت خدايند.و سيصد هزار سال پيش از خلق عالم ايشان را خلق كرده.و از آن روزى كه خلق شدهاند تا به حال به غير از خداوند-متعال-هيچ چيز به خاطر ايشان خطور نكرده و غير او را ياد ننمودهاند،شرم مىكنند و خجالت مىكشند كه محبّت خود را معرفت و محبّت نام نهند و زبان آنها از اظهار اين دعوى لال مىگردد.
حكايت بندهاى كه ذرّهاى از معرفت خدا به او عطا شد
مروى است كه:«يكى از اهل اللّه از بعضى از صدّيقان استدعا نمود كه از خدا مسئلت نمايد كه ذرّهاى از معرفت خود را به او عطا فرمايد،چون او اين مسئلت را نمود دفعة عقل او حيران،و دل او واله و سرگردان گشته سر به كوهها و بيابانها نهاده ديوانهوار در صحراها و كوهها مىگشت و هفت شبانه روز در مقامى ايستاد كه نه او از چيزى منتفع شد و نه چيزى از او.پس آن صدّيق از خدا سؤال نمود كه:قدرى از آن ذرّه معرفت را كه به او عطا نموده كم كند.به او وحى شد كه:در اين وقت صد هزار بنده چيزى از محبّت ما را مسئلت نمودند ما يك ذرّه معرفت خود را ميان ايشان قسمت فرموديم و هر يك را يك جزو از صد هزار جزو يك ذرّه معرفت داديم و نيز به اين بنده عطا فرموديم به اين حال شد.پس آن صدّيق عرض كرد:«سبحانك سبحانك»آنچه را به او عطا كردهاى كم كن.پس خدا آن جزو معرفت را به هزار قسم كرد و يك قسم آن را