كشيده آن بدبخت را به قتل آورده و چراغ را طلبيده روى آن سياه رو را ملاحظه كرده به سجده افتاد.آن مسكين،زبان به دعا و ثناى آن خسرو معدلت آئين گشود و از سبب خاموش كردن چراغ و سجده افتادن استفسار كرد.
سلطان گفت:چون اين قضيّه مسموع من شد به خاطر من گذشت كه:اين كار يكى از فرزندان من خواهد بود،زيرا به ديگرى گمان اين جرئت نداشتم،لهذا خود متوجّه سياست او گشتم كه مبادا اگر ديگرى را بفرستم تعلّل نمايد.و سبب خاموش كردن چراغ،اين بود كه:ترسيدم اگر اين،يكى از فرزندان من باشد مهر پدرى مانع سياست گردد.و باعث سجده،آن بود كه:چون ديدم كه بيگانه است،شكر الهى كردم كه فرزندم به قتل نرسيد و چنين عملى از اولاد من صادر نگرديد.
فرمانفرمايان روزگار بايد در اين حكايت تأمّل كنند و ببينند كه:به يك دادرسى كه در ساعتى از آن سلطان سرزد حال نزديك به هزار سال است كه نام او به واسطه اين عمل،در چندين هزار كتاب ثبت شده،در منابر و مساجد،اين حكايت از او مذكور،و خاص و عام،آفرين و دعا بر او مىفرستند،علاوه بر فوايد اخرويّه و مثوبات كثيره.
بلى:
گر بماند نام نيكى ز آدمى به كزو ماند سراى زرنگار
حكايت دادرسى سلطان ملك شاه
و نيز منقول است كه:سلطان ملك شاه سلجوقى،در كنار زاينده رود شكار مىنمود، ساعتى در مرغزارى آسايش نمود.يكى از غلامان خاص،گاوى در كنار نهرى ديد مىچريد،آن را ذبح كرد و پارهاى از گوشتش را كباب نمود.آن گاو از پيرهزنى بود كه چهار يتيم داشت و وجه معيشت ايشان از شير آن حاصل مىشد.چون آن عجوزه از اين واقعه مطلع شد دود از نهاد او بر آمد و مقنعه از سركشيده بر سر پلى كه گذرگاه آن سلطان بود نشست تا سلطان به آنجا رسيد.با قد خميده از جاى جست و با ديدۀ گريان روى به سلطان كرده گفت:اى پسر«الب ارسلان»!اگر داد مرا در سر اين پل نمىدهى در سر پل صراط دست دادخواهى بر آرم و دست خصومت از دامنت برندارم.بگو تا از اين دو پل كدام را اختيار مىكنى؟سلطان از هيبت اين سخن بر خود بلرزيد و پياده گشته گفت:مرا طاقت سر پل صراط نيست بگو تا چه ستم بر تو شده؟پيره زال صورت حال را به موقف عرض رسانيد.سلطان متأثّر گشته اول فرمود:تا آن غلام را به سياست رسانيدند.و به عوض آن ماده گاو،هفتاد گاو،و به روايتى دويست گاو از سر كار خاصه