فريد وجدى در «دائرة المعارف قرن بيستم» در ماده «وحى»
چنين مىگويد:
«غربىها در قرن شانزدهم ميلادى مانند
ساير ملّتها، قائل به وحى بودند، چون كتابهاى مذهبى آنان پر از اخبار انبيا بود،
ولى با ظهور علم جديد، (و تفسير مادى براى تمام پديدههاى جهان) قلم به روى كليّه
مباحث روحى و ماوراى طبيعى كشيدند، و از جمله مسأله وحى را جزء افسانههاى كهن
شمردند!
ولى با فرا رسيدن قرن نوزدهم ميلادى، تحولى در مسائل روحى پيدا شد، و به همين
دليل مسأله وحى، نيز مجدداً زنده گرديد، زيرا جمعى از دانشمندان مباحث روحى را روى
اسلوب تجربى و عملى دنبال كردند، و به نتايجى رسيدند كه هرچند با نظرات علماى
اسلامى تفاوت داشت، ولى گام مهمّى به سوى اثبات مسألهاى محسوب مىشد كه روزى آن
را جزء خرافات مىشمردند.» او در ادامه سخنانش اضافه مىكند كه جمعيّت طرفداران
مسأله روح و پديدههاى روحى تاكنون (زمان تأليف دائرة المعارف) پنجاه جلد كتاب
بزرگ، پيرامون مطالب فوق نگاشتهاند و بسيارى از مسائل روحى به كمك آنها حل شده و
از جمله مسأله وحى! [1]
اين يك نمونه از كلمات دانشمندان در اين مسأله است و سخن در اين زمينه بسيار
است، ولى عصاره كلام آنها را مىتوان چنين بيان كرد:
آنها براى انسان درك و شعورى غير از شعور و درك ظاهر كشف كردند و آن را شعور
باطن يا وجدان ناآگاه نام نهادند، و قسمت عمده شعور انسانى را در آن دانستند، تا
آنجا كه گاهى شعور آدمى را به يخهاى شناور در اقيانوسها تشبيه مىكردند كه
تقريباً تنها يك دهم از آن بيرون از آب است در حالى كه نه دهم زير آب است.
آنها وحى را نوعى «تجلّى شعور باطن» شمردند، و از آنجا كه پيامبران مردانى
فوقالعادهاى بودهاند طبعاً شعور باطن آنها نيز بسيار نيرومندتر، و تجليّات آن